- ارسال ها: 2908
- تشکرهای دریافت شده: 1357
شعر
14 سال 2 هفته قبل #6363
توسط FeanoR
شاید انروز که سهراب نوشت
تا شقایق هست زندگی باید کرد
خبری از دل پر درد گل یاس نداشت
باید اینگونه نوشت
هر گلی خواهی باش
چه شقایق چه گل پیچک و یاس
زندگی اجباریست...
تا شقایق هست زندگی باید کرد
خبری از دل پر درد گل یاس نداشت
باید اینگونه نوشت
هر گلی خواهی باش
چه شقایق چه گل پیچک و یاس
زندگی اجباریست...
كاربر(ان) زير تشكر كردند: کوچکترین طرفدار
لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.
14 سال 2 هفته قبل #6364
توسط FeanoR
تو مثل شهر کوچیک من هنوز برالم خاطره سازی هنوزم قبله ی من سو به نمازی
تو مثل یاد بازی من تو کوچه های پیرو خاکی هنوزم برای من عزیزو پاکی
تو مثل یاد بازی من تو کوچه های پیرو خاکی هنوزم برای من عزیزو پاکی
كاربر(ان) زير تشكر كردند: کوچکترین طرفدار
لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.
14 سال 2 هفته قبل #6365
توسط FeanoR
کاش کودک بودم تا بزرگترين شيطنت زندگي ام نقاشي روي ديوار بود ، اي کاش کودک بودم تا از ته دل مي خنديدم نه اينکه مجبور باشم همواره تبسمي تلخ بر لب داشته باشم ، اي کاش کودک بودم تا در اوج ناراحتي و درد با يک بوسه همه چيز را فراموش مي کردم
كاربر(ان) زير تشكر كردند: Termeh, کوچکترین طرفدار
لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.
14 سال 2 هفته قبل #6370
توسط Termeh
از مجموعه هوای تازه احمد شاملو
افق عشق
روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت
روزی که کمترین سرود بوسه است
و هر انسانی برای هرانسان برادریست
روزی که ذیگر درهای خانه شان را نمیبندند
قفل افسانه ایست و قلب برای زندگی بس است
روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است
تا تو بخاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی
روزی که آهنگ هر حرف زندگیست
تا من بخاطر آخرین شعر رنج جست و جوی قافیه نبرم
روزی که هر لب،ترانه ایست،تا کمترین سرود بوسه باشد
روزی که تو بیایی برای همیشه بیایی
و مهربانی با زیبایی یکسان شود
روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم
و من آن روز را انتظار میکشم
حتی روزی
که دیگر...
نباشم........
افق عشق
روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت
روزی که کمترین سرود بوسه است
و هر انسانی برای هرانسان برادریست
روزی که ذیگر درهای خانه شان را نمیبندند
قفل افسانه ایست و قلب برای زندگی بس است
روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است
تا تو بخاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی
روزی که آهنگ هر حرف زندگیست
تا من بخاطر آخرین شعر رنج جست و جوی قافیه نبرم
روزی که هر لب،ترانه ایست،تا کمترین سرود بوسه باشد
روزی که تو بیایی برای همیشه بیایی
و مهربانی با زیبایی یکسان شود
روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم
و من آن روز را انتظار میکشم
حتی روزی
که دیگر...
نباشم........
لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.
14 سال 1 هفته قبل #6503
توسط FeanoR
یاد دارم در غروبی سرد سردی میگذشت از کوچه ما دوزه گر دم میزد و کهنه قالی میخرم دست دوم جنس عالی میخرم کاسه ظرف سفالی میخرم گر نداری کوزه خالی میخرم اشک در چشمان باباحلقه بست عاقبت اهی کشید و بغزش شکست اول ماه است و نان در سفره نیست ای خدا شکرت ولی این زندگیست بوی نان تازه هوشم را برده بود اتفاقا مادرم هم روزه بود خواهرم بی روسری بیرون دوید گفت آقا سفره خالی هم میخری
كاربر(ان) زير تشكر كردند: Termeh, کوچکترین طرفدار
لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.
- کوچکترین طرفدار
-
- آفلاین
- Wanna Be Starting Something
-
- i♥MJ
14 سال 1 هفته قبل #6582
توسط کوچکترین طرفدار
پاسخ داده شده توسط کوچکترین طرفدار در تاپیک پاسخ: شعر
مرا میبینی و هر دم زیادت میکنی دردم
تو را میبینم و میلم زیادت میشود هر دم
به سامانم نمیپرسی نمیدانم چه سر داری
به درمانم نمیکوشی نمیدانی مگر دردم
نه راه است این که بگذاری مرا بر خاک و بگریزی
گذاری آر و بازم پرس تا خاک رهت گردم
ندارم دستت از دامن بجز در خاک و آن دم هم
که بر خاکم روان گردی به گرد دامنت گردم
فرورفت از غم عشقت دمم دم میدهی تا کی
دمار از من برآوردی نمیگویی برآوردم
شبی دل را به تاریکی ز زلفت باز میجستم
رخت میدیدم و جامی هلالی باز میخوردم
کشیدم در برت ناگاه و شد در تاب گیسویت
نهادم بر لبت لب را و جان و دل فدا کردم
تو خوش میباش با حافظ برو گو خصم جان میده
چو گرمی از تو میبینم چه باک از خصم دم سردم
تو را میبینم و میلم زیادت میشود هر دم
به سامانم نمیپرسی نمیدانم چه سر داری
به درمانم نمیکوشی نمیدانی مگر دردم
نه راه است این که بگذاری مرا بر خاک و بگریزی
گذاری آر و بازم پرس تا خاک رهت گردم
ندارم دستت از دامن بجز در خاک و آن دم هم
که بر خاکم روان گردی به گرد دامنت گردم
فرورفت از غم عشقت دمم دم میدهی تا کی
دمار از من برآوردی نمیگویی برآوردم
شبی دل را به تاریکی ز زلفت باز میجستم
رخت میدیدم و جامی هلالی باز میخوردم
کشیدم در برت ناگاه و شد در تاب گیسویت
نهادم بر لبت لب را و جان و دل فدا کردم
تو خوش میباش با حافظ برو گو خصم جان میده
چو گرمی از تو میبینم چه باک از خصم دم سردم
كاربر(ان) زير تشكر كردند: FeanoR
لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.
زمان ایجاد صفحه: 0.252 ثانیه