- ارسال ها: 1054
- تشکرهای دریافت شده: 679
به گفتگوی مایکلی خوش آمدید
زمان سرانجام فرا رسید
برای یک گردهمایی
برای آشنایی بیشتر
و برای ارزش نهادن به میراث مایکل جکسون
زمان سرانجام فرا رسید
برای یک گردهمایی
برای آشنایی بیشتر
و برای ارزش نهادن به میراث مایکل جکسون
داستان هایی از مایکل جکسون
13 سال 3 ماه قبل #24022
توسط Farnaz
پاسخ داده شده توسط Farnaz در تاپیک پاسخ: ترجمه اشعار مایکل
ما در هتل Gotham اقامت کردیم. همه چیز رزرو شده بود و طبق قرار قبلی پیش میرفت. یک تلویزیون در اتاق ما بود اما تمام ایستگاهها تعطیل شده بودند و با امتحانی که ساعت 10 داشتیم, نباید بیش از این بیدار میماندیم. پدر ما را خواباند, در را قفل کرد و بیرون رفت. من و جرمین آنقدر خسته بودیم که نمیتوانستیم حرف بزنیم.
صبح روز بعد, همه به موقع از خواب بیدار شدیم. ولی در واقع وقتی پدر ما را صدا زد, ما به اندازه او هیجان زده و امیدوار بودیم. تست خوانندگی برای ما غیر عادی بود چون به رغم اینکه آنها از ما انتظار داشتند که حرفه ای باشیم, اما ما در مکانهای متعددی اجرا نکرده بودیم. میدانستیم قضاوت در این باره که آیا خوب اجرا میکنیم یا نه دشوار خواهد بود. ما از پاسخ مخاطبان میفهمیدیم که رقابت خوب بوده و یا در حد اجرا در کلوپ انجام شده ولی کمی بعد پدر به ما گفت که آنها بیش از این از ما انتظار دارند.
پس از صرف صبحانه, وارد VW شدیم. در همین حال متوجه شدم که در منوی آنها ذرت خشک شده هم هست. پس دریافتم که مردم بسیاری از جنوب در آنجا هستند. تا آن زمان, ما به جنوب نرفته بودیم و میخواستیم روزی برسد که زادگاه مادر را ببینیم و مثل سایر سیاه پوستان, احساس دلبستگی کنیم. به خصوص بعد از اتفاقی که برای دکتر کینگ افتاد. روز مرگ او را به خاطر دارم. همه کنترل خود را از دست داده بودند. ما در آن شب, تمرین نکردیم. من و بقیه افراد با مادر به Kingdom Hall رفتیم. مردم چنان میگریستند که گویی یکی از افراد خانواده شان را از دست داده اند. حتی مردان بی احساس هم نمیتوانستند با غم و اندوه خود کنار بیایند. من کوچکتر از آن بودم که بتوانم عمق فاجعه را درک کنم اما اکنون که دوباره آن روز را به خاطر می آورم, مرا به گریه وامیدارد. برای دکتر کینگ, برای خانواده اش و برای همه ما.
جرمین اولین کسی بود که به استودیوی Hitsville رسید. آنجا کمی زهوار در رفته به نظر می آمد و آن طور که انتظار داشتم نبود. ما میخواستیم بدانیم چه کسی را خواهیم دید و آن روز, چه کسی ضبط خواهد کرد؟ پدر طوری ما را تعلیم داده بود که خودش چانه زنی ها را به عهده بگیرد. کار ما این بود که به گونه ای اجرا کنیم که انگار هیچ وقت اجرا نکرده ایم و برای ما جای سوال بود, زیرا همه چیز را در هر اجرا رعایت میکردیم ولی منظور را فهمیدیم.
مردم بسیاری در داخل منتظر بودند اما پدر به مردی که برای ملاقات با ما آمده بود رمز را گفت. او نام هر کدام از ما را میدانست و همین موجب شگفتی ما شد. او از ما خواست کتهایمان را آنجا بگذاریم و پشت سرش حرکت کنیم.مردم چنان به ما خیره شده بودند که انگار ما روح هستیم. دلم میخواست بدانم آنها کی هستند و از کجا آمده اند.آیا آنها از راه دوری آمده بودند؟ آیا آنها برای ورود, چند روز اینجا مانده اند؟
وقتی وارد استودیو شدیم یکی از افراد موتون در حال تنظیم دوربین فیلمبرداری اش بود. روی صحنه قسمتی وجود داشت که آلات موسیقی و میکروفونها را روی آن نصب کرده بودند.پدر به داخل یکی از اتاقها رفت تا با یک نفر صحبت کند.من وانمود میکردم که در فاکس تیاتر و روی صحنه بلندی اجرا نموده ام و ایم حرفه برایم کاملآ عادی شده است. محیط اطراف را نگریستم و اندیشیدم اگر استودیویی بسازم که متعلق به خودم باشد, میکروفونی در آن نصب میکنم گه مثل میکروفون آپولو, به سمت بالا بیاید.یکبار نزدیک بود هنگام دویدن در پله های طبقه همکف روی زمین بیفتم چون میخواستم بدانم وقتی به آرامی در نزدیکی صحنه ناپدید شد, کجا رفت.
صبح روز بعد, همه به موقع از خواب بیدار شدیم. ولی در واقع وقتی پدر ما را صدا زد, ما به اندازه او هیجان زده و امیدوار بودیم. تست خوانندگی برای ما غیر عادی بود چون به رغم اینکه آنها از ما انتظار داشتند که حرفه ای باشیم, اما ما در مکانهای متعددی اجرا نکرده بودیم. میدانستیم قضاوت در این باره که آیا خوب اجرا میکنیم یا نه دشوار خواهد بود. ما از پاسخ مخاطبان میفهمیدیم که رقابت خوب بوده و یا در حد اجرا در کلوپ انجام شده ولی کمی بعد پدر به ما گفت که آنها بیش از این از ما انتظار دارند.
پس از صرف صبحانه, وارد VW شدیم. در همین حال متوجه شدم که در منوی آنها ذرت خشک شده هم هست. پس دریافتم که مردم بسیاری از جنوب در آنجا هستند. تا آن زمان, ما به جنوب نرفته بودیم و میخواستیم روزی برسد که زادگاه مادر را ببینیم و مثل سایر سیاه پوستان, احساس دلبستگی کنیم. به خصوص بعد از اتفاقی که برای دکتر کینگ افتاد. روز مرگ او را به خاطر دارم. همه کنترل خود را از دست داده بودند. ما در آن شب, تمرین نکردیم. من و بقیه افراد با مادر به Kingdom Hall رفتیم. مردم چنان میگریستند که گویی یکی از افراد خانواده شان را از دست داده اند. حتی مردان بی احساس هم نمیتوانستند با غم و اندوه خود کنار بیایند. من کوچکتر از آن بودم که بتوانم عمق فاجعه را درک کنم اما اکنون که دوباره آن روز را به خاطر می آورم, مرا به گریه وامیدارد. برای دکتر کینگ, برای خانواده اش و برای همه ما.
جرمین اولین کسی بود که به استودیوی Hitsville رسید. آنجا کمی زهوار در رفته به نظر می آمد و آن طور که انتظار داشتم نبود. ما میخواستیم بدانیم چه کسی را خواهیم دید و آن روز, چه کسی ضبط خواهد کرد؟ پدر طوری ما را تعلیم داده بود که خودش چانه زنی ها را به عهده بگیرد. کار ما این بود که به گونه ای اجرا کنیم که انگار هیچ وقت اجرا نکرده ایم و برای ما جای سوال بود, زیرا همه چیز را در هر اجرا رعایت میکردیم ولی منظور را فهمیدیم.
مردم بسیاری در داخل منتظر بودند اما پدر به مردی که برای ملاقات با ما آمده بود رمز را گفت. او نام هر کدام از ما را میدانست و همین موجب شگفتی ما شد. او از ما خواست کتهایمان را آنجا بگذاریم و پشت سرش حرکت کنیم.مردم چنان به ما خیره شده بودند که انگار ما روح هستیم. دلم میخواست بدانم آنها کی هستند و از کجا آمده اند.آیا آنها از راه دوری آمده بودند؟ آیا آنها برای ورود, چند روز اینجا مانده اند؟
وقتی وارد استودیو شدیم یکی از افراد موتون در حال تنظیم دوربین فیلمبرداری اش بود. روی صحنه قسمتی وجود داشت که آلات موسیقی و میکروفونها را روی آن نصب کرده بودند.پدر به داخل یکی از اتاقها رفت تا با یک نفر صحبت کند.من وانمود میکردم که در فاکس تیاتر و روی صحنه بلندی اجرا نموده ام و ایم حرفه برایم کاملآ عادی شده است. محیط اطراف را نگریستم و اندیشیدم اگر استودیویی بسازم که متعلق به خودم باشد, میکروفونی در آن نصب میکنم گه مثل میکروفون آپولو, به سمت بالا بیاید.یکبار نزدیک بود هنگام دویدن در پله های طبقه همکف روی زمین بیفتم چون میخواستم بدانم وقتی به آرامی در نزدیکی صحنه ناپدید شد, کجا رفت.
لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.
13 سال 3 ماه قبل #24129
توسط Farnaz
پاسخ داده شده توسط Farnaz در تاپیک پاسخ: ترجمه اشعار مایکل
آخرین آهنگی که خواندیم" چه کسی تو را دوست میدارد؟" بود.پس از پایان آهنگ, هیچکس کف نزد یا چیزی نگفت. نمیتوانستم بی دلیل آنجا بایستم, بنابراین بی درنگ گفت" چطور بود؟" جرمین به من علامت داد که ساکت بمانم. اشخاص مسن تر که از ما حمایت کرده بودند به چیزی میخندیدند.من با گوشه چشمم آنها را میدیدم. یکی از آنها با نیشخند بزرگی گفت" جکسون جایو. درسته؟" گیج شده بودم و حدس میزنم برادرانم هم همین حس را داشتند.
مردی که ما را به پشت صحنه هدایت کرد گفت" از بابت اجرا, متشکرم" ما به صورت پدر نگاه میکردیم تا شاید علامتی ببینم ولی او راضی یا مایوس به نظر نمیرسید. وقتی از آنجا بیرون آمدیم, هنوز هوا روشن بود. ما راه زیادی تا گری داشتیم, آرام شده بودیم و میدانستیم که برای کلاس روز بعد, تکالیف بسیاری داریم که باید انجام دهیم.
مردی که ما را به پشت صحنه هدایت کرد گفت" از بابت اجرا, متشکرم" ما به صورت پدر نگاه میکردیم تا شاید علامتی ببینم ولی او راضی یا مایوس به نظر نمیرسید. وقتی از آنجا بیرون آمدیم, هنوز هوا روشن بود. ما راه زیادی تا گری داشتیم, آرام شده بودیم و میدانستیم که برای کلاس روز بعد, تکالیف بسیاری داریم که باید انجام دهیم.
لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.
13 سال 4 هفته قبل #26271
توسط Farnaz
پاسخ داده شده توسط Farnaz در تاپیک پاسخ: دانستنی های مایکلی
عينك
خيلي به ندرت پيش مي آيد كه بتوان مايكل را بدون عينك آفتابي مشاهده كرد. در تور دنجروس مايكل براي چند دقيقه با عينك آفتابي بر روي صحنه حاضر ميشد كه اين جنبه ي نمايشي داشت. استفاده از عينك در هواي آزاد نيز غير از در امان ماندن چشم ها از اشعه ي خورشيد، توجيه خاص ديگري نمي طلبد.
مايكل بر روي صحنه و در طي اجرا از عينك استفاده نمي كند اما در طي مراسم اهداي جوايز يا جشن ها و ساير موارد غالبا او را با عينك ديده ايم.
مايكل خود گفته است كه صحنه براي او همچون خانه است و تنها جايي است كه صد در صد احساس آرامش ميكند. خجالتي بودن و راحت نبودن او وقتي نه بر روي صحنه كه در بين مردم است، حقيقتي است كه همه با آن آشنايي دارند. مايكل از سن خيلي كم همراه با برادرانش مجبور بود ساعت ها وقتش را به عكاس ها اختصاص دهد. او در مصاحبه هايش گفته است كه چطور خبرنگار ها و عكاس ها او را تعقيب ميكردند تا از او خبر و عكس تهيه كنند. و او هيچوقت از اين بابت احساس آرامش و راحتي نكرده است و آنها هميشه خلوتش را بر هم زده اند.
عينك در واقع ميتواند فاصله اي را كه او همواره در طلبش بوده است، بين او و افرادي كه بي اجازه به خلوتش پا ميگذارند، ايجاد نمايد و حس آرامش و اطمينان به او بدهد.
خيلي به ندرت پيش مي آيد كه بتوان مايكل را بدون عينك آفتابي مشاهده كرد. در تور دنجروس مايكل براي چند دقيقه با عينك آفتابي بر روي صحنه حاضر ميشد كه اين جنبه ي نمايشي داشت. استفاده از عينك در هواي آزاد نيز غير از در امان ماندن چشم ها از اشعه ي خورشيد، توجيه خاص ديگري نمي طلبد.
مايكل بر روي صحنه و در طي اجرا از عينك استفاده نمي كند اما در طي مراسم اهداي جوايز يا جشن ها و ساير موارد غالبا او را با عينك ديده ايم.
مايكل خود گفته است كه صحنه براي او همچون خانه است و تنها جايي است كه صد در صد احساس آرامش ميكند. خجالتي بودن و راحت نبودن او وقتي نه بر روي صحنه كه در بين مردم است، حقيقتي است كه همه با آن آشنايي دارند. مايكل از سن خيلي كم همراه با برادرانش مجبور بود ساعت ها وقتش را به عكاس ها اختصاص دهد. او در مصاحبه هايش گفته است كه چطور خبرنگار ها و عكاس ها او را تعقيب ميكردند تا از او خبر و عكس تهيه كنند. و او هيچوقت از اين بابت احساس آرامش و راحتي نكرده است و آنها هميشه خلوتش را بر هم زده اند.
عينك در واقع ميتواند فاصله اي را كه او همواره در طلبش بوده است، بين او و افرادي كه بي اجازه به خلوتش پا ميگذارند، ايجاد نمايد و حس آرامش و اطمينان به او بدهد.
لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.
13 سال 3 هفته قبل #26398
توسط atlas
Twist your head around
It's all around you
All is full of love
All around you
All is full of love
You just ain't receiving
All is full of love
Your phone is off the hook
All is full of love
Your doors are all shut
All is full of love
پاسخ داده شده توسط atlas در تاپیک پاسخ: دانستنی های مایکلی
سلام دوستان. چه تاپیک و داستان های جالبی مرسی از همه! خیلی هاشو من اصلا نشنیده بودم. جالب بود! 
راستی این داستان رو هم که توی خیلی از وبلاگ ها و سایت های ایرانی نقل شد شنیدین؟ شایدم قدیمی باشه براتون نمی دونم ولی خواستم بدونم نظر شما چیه؟ :
عبدالله عبداللطیف مسئول تشریفات و اقامت آقای مایکل جکسون در بحرین ، که هم اکنون در تبعیدی اجباری ساکن اسپانیا است در کتاب خاطرات خود می نویسد :
مرحوم مایکل جکسون با شیخ عبدالله بن حماد آل خلیفه روابط گرم و صمیمانه ایی داشتن قرار بود مایکل جکسون چندین آهنگی که پسر پادشاه ساخته بود را بخواند .
شب پیش از آخرین سفر مایکل به بحرین ، پسر شاه به ویلای محل اقامتش آمد حالت طبیعی نداشت و کاملا مشخص بود مشروبات الکلی زیادی مصرف کرده است . سه زن بدکاره همانند همیشه همراهش بودند پسر شاه دستان مایکل را گرفته بود می گفت بیا تا برقصیم و مایکل فقط تماشایش می کرد و البته می شد تعجب را در چشمانش دید . پسر شاه می رقصید چندین میز و صندلی وارونه شد و جام های شیشه ایی بسیاری بر روی زمین افتاد و شکست . مایکل جکسون از ویلا بیرون رفت . پسر شاه بر روی مبلی ولو شد ساعتی که گذشت شیخ عبدالله بن حماد آل خلیفه به مایکل جکسون گفت : می خواهی کجا بروی ؟ جایی بهتر از اینجا هم هست ؟
آقای جکسون نگاهی به ظاهر آشفته و به هم ریخته پسر شاه کرد و گفت : بله هست .
پسر شاه صورتش را جلو آورد و گفت : کجا ؟
مایکل جکسون هم مختصر گفت : ایران
شیخ عبدالله بن حماد آل خلیفه غضب ناک شد و پرسید : ایران ؟!
مایکل جکسون سرش را به جهت تایید تکان داد و این جمله حکیم ارد بزرگ را گفت : ایران سپیده دم ، تاریخ است .
پسر شاه عصبانی شده بود اما چیزی نمی گفت .
مایکل جکسون رو به من کرد و در حالی که با دستش پسر شاه را نشان می داد گفت : از ایران برای این آقا صحبت کن ، همان چیز هایی که به من می گفتی .
آقای جکسون نمی دانست با این جمله اش ، من مجبور می شوم برای همیشه از ترس خاندان آل خلیفه کشورم را رها کنم . فردای آن روز پنهانی بحرین را ترک گفتم . از بانکیم ثانکی وکیل پسر شاه شنیدم که پس از آن شب دیگر روابط مایکل جکسون و عبدالله بن حماد آل خلیفه درست نشد و در نهایت به دادگاه و شکایت از سوی پسر شاه انجامید . مایکل جکسون تمام آهنگ های او را پس فرستاد و گفت من بر روی این آهنگ ها کار نمی کنم .
در چندین سفری که مایکل به بحرین داشت من برایش از ایران ، سرزمین اصلی بحرینی ها سخن گفتم از مشاهیرش و مکانهای تاریخی اش ، برایش جملات حکیم ارد بزرگ و از اشعار حکیم فردوسی می گفتم . مایکل جکسون به من چندین بار گفت : تو مرا عاشق ایران کردی ...
عبدالله عبداللطیف در ادامه می نویسد :
آقای جکسون وقتی دید از غربت و تنهایی گلایه دارم ، دلداریم داد و گفت امیدوارم بحرین باز به ایران برگردد تا تو هم بتوانی به کشورت برگردی . امیدوارم من هم روزی کشورت ایران را از نزدیک ببینم می خواهم مسجد جامع یزد را که تعریفش را خیلی شنیده ام از نزدیک ببینم می خواهم حکیم ارد بزرگ را از نزدیک ببینم می خواهم آرامگاه حکیم فردوسی را ببینم .
عبدالله عبداللطیف می گوید به آقای جکسون گفتم : دعا کنید رژیم خونخوار آل خلیفه سرنگون شود آنوقت همه چیز با همه پرسی در بحرین درست می شود .
؟ نظر شما چیه؟ ؟؟؟

راستی این داستان رو هم که توی خیلی از وبلاگ ها و سایت های ایرانی نقل شد شنیدین؟ شایدم قدیمی باشه براتون نمی دونم ولی خواستم بدونم نظر شما چیه؟ :
عبدالله عبداللطیف مسئول تشریفات و اقامت آقای مایکل جکسون در بحرین ، که هم اکنون در تبعیدی اجباری ساکن اسپانیا است در کتاب خاطرات خود می نویسد :
مرحوم مایکل جکسون با شیخ عبدالله بن حماد آل خلیفه روابط گرم و صمیمانه ایی داشتن قرار بود مایکل جکسون چندین آهنگی که پسر پادشاه ساخته بود را بخواند .
شب پیش از آخرین سفر مایکل به بحرین ، پسر شاه به ویلای محل اقامتش آمد حالت طبیعی نداشت و کاملا مشخص بود مشروبات الکلی زیادی مصرف کرده است . سه زن بدکاره همانند همیشه همراهش بودند پسر شاه دستان مایکل را گرفته بود می گفت بیا تا برقصیم و مایکل فقط تماشایش می کرد و البته می شد تعجب را در چشمانش دید . پسر شاه می رقصید چندین میز و صندلی وارونه شد و جام های شیشه ایی بسیاری بر روی زمین افتاد و شکست . مایکل جکسون از ویلا بیرون رفت . پسر شاه بر روی مبلی ولو شد ساعتی که گذشت شیخ عبدالله بن حماد آل خلیفه به مایکل جکسون گفت : می خواهی کجا بروی ؟ جایی بهتر از اینجا هم هست ؟
آقای جکسون نگاهی به ظاهر آشفته و به هم ریخته پسر شاه کرد و گفت : بله هست .
پسر شاه صورتش را جلو آورد و گفت : کجا ؟
مایکل جکسون هم مختصر گفت : ایران
شیخ عبدالله بن حماد آل خلیفه غضب ناک شد و پرسید : ایران ؟!
مایکل جکسون سرش را به جهت تایید تکان داد و این جمله حکیم ارد بزرگ را گفت : ایران سپیده دم ، تاریخ است .
پسر شاه عصبانی شده بود اما چیزی نمی گفت .
مایکل جکسون رو به من کرد و در حالی که با دستش پسر شاه را نشان می داد گفت : از ایران برای این آقا صحبت کن ، همان چیز هایی که به من می گفتی .
آقای جکسون نمی دانست با این جمله اش ، من مجبور می شوم برای همیشه از ترس خاندان آل خلیفه کشورم را رها کنم . فردای آن روز پنهانی بحرین را ترک گفتم . از بانکیم ثانکی وکیل پسر شاه شنیدم که پس از آن شب دیگر روابط مایکل جکسون و عبدالله بن حماد آل خلیفه درست نشد و در نهایت به دادگاه و شکایت از سوی پسر شاه انجامید . مایکل جکسون تمام آهنگ های او را پس فرستاد و گفت من بر روی این آهنگ ها کار نمی کنم .
در چندین سفری که مایکل به بحرین داشت من برایش از ایران ، سرزمین اصلی بحرینی ها سخن گفتم از مشاهیرش و مکانهای تاریخی اش ، برایش جملات حکیم ارد بزرگ و از اشعار حکیم فردوسی می گفتم . مایکل جکسون به من چندین بار گفت : تو مرا عاشق ایران کردی ...
عبدالله عبداللطیف در ادامه می نویسد :
آقای جکسون وقتی دید از غربت و تنهایی گلایه دارم ، دلداریم داد و گفت امیدوارم بحرین باز به ایران برگردد تا تو هم بتوانی به کشورت برگردی . امیدوارم من هم روزی کشورت ایران را از نزدیک ببینم می خواهم مسجد جامع یزد را که تعریفش را خیلی شنیده ام از نزدیک ببینم می خواهم حکیم ارد بزرگ را از نزدیک ببینم می خواهم آرامگاه حکیم فردوسی را ببینم .
عبدالله عبداللطیف می گوید به آقای جکسون گفتم : دعا کنید رژیم خونخوار آل خلیفه سرنگون شود آنوقت همه چیز با همه پرسی در بحرین درست می شود .
؟ نظر شما چیه؟ ؟؟؟
Twist your head around
It's all around you
All is full of love
All around you
All is full of love
You just ain't receiving
All is full of love
Your phone is off the hook
All is full of love
Your doors are all shut
All is full of love
لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.
13 سال 3 هفته قبل #26401
توسط Elnaz
پاسخ داده شده توسط Elnaz در تاپیک پاسخ: دانستنی های مایکلی
این داستان رو توی چندتا وبلاگ دیدم ولی برام قابل باور نیست فعلا مگر اینکه منبع معتبری واسش پیدا کنم. تو منابع انگلیسی همچین چیزی موجود نیست و مشخص نیست اگه این ترجمه است، مترجمش کی بوده و از روی چی ترجمه کرده و چرا اسم و نشونی نداره!!! اصلا این کتابی که میگن کجاست و چرا نمیشه توی اینترنت پیداش کرد! اسم کتاب خاطراتش چیه؟
"Be Like Michael Jackson, "Be Mike-like
bemikelike.wordpress.com
bemikelike.wordpress.com
لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.
13 سال 3 هفته قبل #26403
توسط Hamid
پاسخ داده شده توسط Hamid در تاپیک پاسخ: دانستنی های مایکلی
من بارها دیدم بلاگ ها و حتی خبرگزاری های رسمی دولتی کلی دروغ نوشتن در مورد مایکل.
دروغ های آشکار و سیاسی.
مثلا خیلی موثق در مورد اینکه مایکل اسلام اورده و اسم خودش رو گذاشته مصطفی !!!!!!
و کلی چرت و پرت دیگه.
به نظر من کل اون متن بالا رو یه جمله نتیجه گیری آخر به کلی زیر سوال می بره! "عبدالله عبداللطیف می گوید به آقای جکسون گفتم : دعا کنید رژیم خونخوار آل خلیفه سرنگون شود آنوقت همه چیز با همه پرسی در بحرین درست می شود ."
من می دونم مایکل جکسون به شیراز علاقه داشته، چون این رو به یکی از نزدیکهای من گفته، اما صحبت در مورد سرنگونی آل خلیفه و اینجور چیزها کاملا به دور از واقعیته.
دروغ های آشکار و سیاسی.
مثلا خیلی موثق در مورد اینکه مایکل اسلام اورده و اسم خودش رو گذاشته مصطفی !!!!!!
و کلی چرت و پرت دیگه.
به نظر من کل اون متن بالا رو یه جمله نتیجه گیری آخر به کلی زیر سوال می بره! "عبدالله عبداللطیف می گوید به آقای جکسون گفتم : دعا کنید رژیم خونخوار آل خلیفه سرنگون شود آنوقت همه چیز با همه پرسی در بحرین درست می شود ."
من می دونم مایکل جکسون به شیراز علاقه داشته، چون این رو به یکی از نزدیکهای من گفته، اما صحبت در مورد سرنگونی آل خلیفه و اینجور چیزها کاملا به دور از واقعیته.
لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.
مدیران انجمن: مایکلا
زمان ایجاد صفحه: 1.787 ثانیه