به گفتگوی مایکلی خوش آمدید
زمان سرانجام فرا رسید
برای یک گردهمایی
برای آشنایی بیشتر
و برای ارزش نهادن به میراث مایکل جکسون
زمان سرانجام فرا رسید
برای یک گردهمایی
برای آشنایی بیشتر
و برای ارزش نهادن به میراث مایکل جکسون
داستان هایی از مایکل جکسون
13 سال 5 ماه قبل #22051
توسط Hamid
پاسخ داده شده توسط Hamid در تاپیک پاسخ: داستان هایی از مایکل جکسون
خیلی از این آیا می دانید ها نادرستند.
لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.
13 سال 5 ماه قبل - 13 سال 5 ماه قبل #22060
توسط Farnaz
پاسخ داده شده توسط Farnaz در تاپیک پاسخ: داستان هایی از مایکل جکسون
جدی؟ من نمی دونم باز ماله کجاس اینا
هر کدومو میدونین من ویرایش می دم بگین بهم

Last edit: 13 سال 5 ماه قبل by Farnaz.
كاربر(ان) زير تشكر كردند: شايان
لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.
13 سال 5 ماه قبل #22515
توسط Farnaz
پاسخ داده شده توسط Farnaz در تاپیک پاسخ: ترجمه اشعار مایکل
فکر کنم این هم فصل اول کتاب مونواک باشه!
من نمی دونم اینو از کجا برداشتم کسی می دونه بهم بگه تا منبع بذارم
فصل اول
همواره خواسته ام داستانهایی را برای مردم شرح دهم. داستانهایی را که از روحم نشات گرفته اند. دوست دارم در کنار آتش بنشینم و برای مردم قصه بگویم. تصاویر را به آنها نشان دهم, آنان را به گریه و خنده وادارم و به وسیله کلمات فریبنده آنها را با احساس به هر کجا ببرم. مایلم داستانهایی را بازگو نمایم تا روحشان را به حرکت درآورم.همیشه میخواستم این کار را انجام دهم. تصور کنید نویسندگان زبردست که از قدرت انجام چنین عملی برخوردار هستند چه احساسی باید داشته باشند. گاه احساس میکنم قادر به انجامش هستم. این چیزی است که میخواهم آن را بپرورانم. ترانه سرایی هم به همان مهارتها نیاز دارد تا احساسات را تشدید و یا تضعیف نماید اما داستان یک طرح کلی است. مثل جیوه میماند. تنها چند کتاب وجود دارد که بر پایه هنر داستان نویسی یعنی چگونگی جذب مخاطب و سرگرم کردن مردم نوشته شده اند. بدون تظاهر, بدون تجملات, هیچ چیز. فقط شما و صدایتان و استعداد قوی تان تا بتوانید آنها را به هر جا ببرید و زندگی شان را دگرگون سازید. حتی اگر برای چند دقیقه باشد.
به عنوان شروع زندگی نامه ام, میخواهم پاسخی را که در جواب سوالات مردم درمورد اولین روزهای کارم با Jackson 5 ارائه میدهم یادآور شوم: در زمان شروع کار, من آنقدر کوچک بودم که چیز زیادی به خاطر نمی آورم. اکثر افراد در آغاز حرفه شان, یعنی وقتی به سن معین رسیده اند تا تشخیص دهند که به چه کاری مشغولند و دلیلش چیست, از شغلی که دارند لذت میبرند ولی این موضوع درمورد من صدق نمیکند.آنها هر اتفاقی را که برایشان پیش آمده به خاطر دارند اما من فقط پنج سال داشتم. وقتی شما یک کودک هنرمند هستید, آنقدر پخته نشده اید تا آنچه را که در اطرافتان میگذرد درک کنید. وقتی به بیرون از خانه میروید مردم با توجه به زندگی تان درباره شما تصمیم میگیرند. پس اینجاست که من چیزهایی را به یاد می آورم. به یاد دارم که با تمام توانایی ام میخواندم و با شادی میرقصیدم که اینها برای یک بچه کار سختی بود. البته مسائل بسیاری وجود دارد که فراموش کرده ام. دقیقآ به خاطر دارم که وقتی 8 یا 9 ساله بودم Jackson 5 شکل گرفت.
من در شهر گری, در ایالت ایندیانا و در یکی از آخرین شبهای تابستان 1958 متولد شدم و هفتمین فرزند خانواده هستم. پدرم جو جکسون, در آرکانزاس به دنیا آمد و در سال 1949 با مادرم کاترین اسکروز که اهل آلاباما بود ازدواج کرد. خواهرم مورین درست یک سال بعد متولد شد و به عنوان فرزند ارشد وظیفه اش مشکل تر بود. جکی, تیتو, جرمین, لاتویا و مارلون یکی پس از دیگری به دنیا آمدند. رندی و جانت بعد از من متولد شدند.
بخشی از اولین خاطراتم مربوط میشود به شغل پدرم در کارخانه ذوب آهن. کار سخت و طاقت فرسایی بود و او برای فرار از خستگی به نوازندگی میپرداخت. در همان زمان, مادرم در یک فروشگاه زنجیره ای کار میکرد. به دلیل علاقه پدر و مادرم به موسیقی, ما همیشه در خانه با آن سر و کار داشتیم. پدر و عمویم گروهی به نام فالکونها داشتند که مکانی برای گروههای R&B بود. پدرم مانند برادرش گیتار میزد. آنها آهنگهای راک اند رول و بلوز هنرمندانی چون Chuck Berry, Little Richard, Redding Otis را اجرا میکردند. تمام آن سبکها حیرت انگیز بودند و بر پدرم و بر ما تاثیر زیادی داشتند. گرچه ما در آن زمان خیلی کوچک بودیم. فالکونها در اتاق نشیمن خانه مان در گری تمرین میکردند و به همین دلیل من به R&B علاقه مند شدم. ما 9 بچه بودیم و عمویم 8 فرزند داشت. پس وقتی دور هم جمع میشدیم, گویی خانواده ای بزرگ تشکیل میشد. موسیقی چیزی بود که ما برای سرگرمی آن را اجرا میکردیم و در آن زمان, باعث میشد که ما با هم باشیم که این نوعی دلگرمی برای پدرم بود تا وقتی را به خانواده اش اختصاص دهد. Jackson 5 برخلاف این رسم به وجود آمد- البته بعدها نام ما به جکسونها تغییر یافت- و به دلیل اینگونه تعلیمات و استبداد قوانین موسیقی, من با تکیه بر استعدادم این وضع را کنار گذاشته و شیوه ای را به وجود آوردم که به خودم تعلق دارد.
به یاد دارم که اگرچه عاشق خوانندگی بودم, ولی بیشتر دوران کودکی ام را بابت آن صرف کردم. من همانند جودی گارلند, به اجبار والدینم وارد این کار نشدم. من به دلیل علاقه ام به موسیقی, این حرفه را برگزیدم چون در آن بهتر میتوانستم نفس بکشم. چون مجبور به انجامش بودم, البته نه به دلیل فشار پدر و مادر یا خانواده ام, بلکه به علت زندگی شخصی ام در دنیای موسیقی.
زمانهای بسیاری مجود داشت, بگذارید واضح تر صحبت کنم, وقتی از مدرسه می آمدم فقط وقت داشتم کتابهایم را بگذارم و برای استودیو آماده شوم. یکبار تا دیروقت مشغول خواندن بودم که حتی از وقت خوابم هم گذشته بود. یک پارک تفریحی در آن طرف خیابان, رو به روی استودیوی موتون قرار داشت به یاد می آورم به کودکانی که مشغول بازی بودند نگاه میکردم. با حسرت به آنها زل میزدم. نمیتوانستم چنین آزادی و زندگی بی دغدغه ای را تصور کنم و بزرگترین آرزویم این بود که خود را از این وضع نجات دهم و مثل آنها باشم. بنابراین لحظات غم انگیزی در کودکی ام وجود دارد. این درمورد هر کودک هنرمندی صدق میکند. الیزابت تایلور به من گفت که او نیز چنین احساسی داشته است. وقتی در جوانی کار میکنی, دنیا میتواند بسیار خشن و بی انصاف به نظر آید. من مجبور نبودم مایکل کوچولو , خواننده برتر گروه باشم- من عاشقش بودم- اما کار دشواری بود. برای مثال, اگر ما درحال ضبط آلبوم بودیم, باید بلافاصله از مدرسه به استودیو میرفتیم و من حتی نمیتوانستم یک میان وعده بخورم. گاه وقتمان خیلی محدود بود و من با خستگی به خانه می آمدم در حالی که ساعت 11 یا 12 بود و خیلی دیر به رختخواب میرفتم.
پس من به عنوان فردی که در کودکی اش کار میکرده شناخته شده ام. میدانم که اینگونه افراد به چه دلیل خود را فدا کردند. میدانم آنها چه آموختند. من به دلایلی احساس پیری میکنم. واقعآ احساس میکنم پیر شده ام. مانند کسی که چیزهای زیادی دیده و تجربه های بسیاری دارد. به خاطر تمام سالهایی که مشغول به کار بودم, اکنون برایم دشوار است که بپذیرم تنها 29 سال دارم. من دارای 24 سال سابقه کاری هستم و گاهی اوقات مثل یک پیرمرد 80 ساله, فکر میکنم که آخرین سالهای زندگی ام فرا رسیده و مردم در حال ستایش من هستند. این حاصل شروع کار از کودکی است.
وفتی اولین بار با برادرانم بر روی صحنه اجرا کردم, ما با نام جکسونها شناخته شده بودیم. بعدآ نام گروه تبدیل به Jackson 5 شد. با وجود این پس از ترک موتون ما دوباره اسم جکسونها را انتخاب کردیم.
من نمی دونم اینو از کجا برداشتم کسی می دونه بهم بگه تا منبع بذارم
فصل اول
همواره خواسته ام داستانهایی را برای مردم شرح دهم. داستانهایی را که از روحم نشات گرفته اند. دوست دارم در کنار آتش بنشینم و برای مردم قصه بگویم. تصاویر را به آنها نشان دهم, آنان را به گریه و خنده وادارم و به وسیله کلمات فریبنده آنها را با احساس به هر کجا ببرم. مایلم داستانهایی را بازگو نمایم تا روحشان را به حرکت درآورم.همیشه میخواستم این کار را انجام دهم. تصور کنید نویسندگان زبردست که از قدرت انجام چنین عملی برخوردار هستند چه احساسی باید داشته باشند. گاه احساس میکنم قادر به انجامش هستم. این چیزی است که میخواهم آن را بپرورانم. ترانه سرایی هم به همان مهارتها نیاز دارد تا احساسات را تشدید و یا تضعیف نماید اما داستان یک طرح کلی است. مثل جیوه میماند. تنها چند کتاب وجود دارد که بر پایه هنر داستان نویسی یعنی چگونگی جذب مخاطب و سرگرم کردن مردم نوشته شده اند. بدون تظاهر, بدون تجملات, هیچ چیز. فقط شما و صدایتان و استعداد قوی تان تا بتوانید آنها را به هر جا ببرید و زندگی شان را دگرگون سازید. حتی اگر برای چند دقیقه باشد.
به عنوان شروع زندگی نامه ام, میخواهم پاسخی را که در جواب سوالات مردم درمورد اولین روزهای کارم با Jackson 5 ارائه میدهم یادآور شوم: در زمان شروع کار, من آنقدر کوچک بودم که چیز زیادی به خاطر نمی آورم. اکثر افراد در آغاز حرفه شان, یعنی وقتی به سن معین رسیده اند تا تشخیص دهند که به چه کاری مشغولند و دلیلش چیست, از شغلی که دارند لذت میبرند ولی این موضوع درمورد من صدق نمیکند.آنها هر اتفاقی را که برایشان پیش آمده به خاطر دارند اما من فقط پنج سال داشتم. وقتی شما یک کودک هنرمند هستید, آنقدر پخته نشده اید تا آنچه را که در اطرافتان میگذرد درک کنید. وقتی به بیرون از خانه میروید مردم با توجه به زندگی تان درباره شما تصمیم میگیرند. پس اینجاست که من چیزهایی را به یاد می آورم. به یاد دارم که با تمام توانایی ام میخواندم و با شادی میرقصیدم که اینها برای یک بچه کار سختی بود. البته مسائل بسیاری وجود دارد که فراموش کرده ام. دقیقآ به خاطر دارم که وقتی 8 یا 9 ساله بودم Jackson 5 شکل گرفت.
من در شهر گری, در ایالت ایندیانا و در یکی از آخرین شبهای تابستان 1958 متولد شدم و هفتمین فرزند خانواده هستم. پدرم جو جکسون, در آرکانزاس به دنیا آمد و در سال 1949 با مادرم کاترین اسکروز که اهل آلاباما بود ازدواج کرد. خواهرم مورین درست یک سال بعد متولد شد و به عنوان فرزند ارشد وظیفه اش مشکل تر بود. جکی, تیتو, جرمین, لاتویا و مارلون یکی پس از دیگری به دنیا آمدند. رندی و جانت بعد از من متولد شدند.
بخشی از اولین خاطراتم مربوط میشود به شغل پدرم در کارخانه ذوب آهن. کار سخت و طاقت فرسایی بود و او برای فرار از خستگی به نوازندگی میپرداخت. در همان زمان, مادرم در یک فروشگاه زنجیره ای کار میکرد. به دلیل علاقه پدر و مادرم به موسیقی, ما همیشه در خانه با آن سر و کار داشتیم. پدر و عمویم گروهی به نام فالکونها داشتند که مکانی برای گروههای R&B بود. پدرم مانند برادرش گیتار میزد. آنها آهنگهای راک اند رول و بلوز هنرمندانی چون Chuck Berry, Little Richard, Redding Otis را اجرا میکردند. تمام آن سبکها حیرت انگیز بودند و بر پدرم و بر ما تاثیر زیادی داشتند. گرچه ما در آن زمان خیلی کوچک بودیم. فالکونها در اتاق نشیمن خانه مان در گری تمرین میکردند و به همین دلیل من به R&B علاقه مند شدم. ما 9 بچه بودیم و عمویم 8 فرزند داشت. پس وقتی دور هم جمع میشدیم, گویی خانواده ای بزرگ تشکیل میشد. موسیقی چیزی بود که ما برای سرگرمی آن را اجرا میکردیم و در آن زمان, باعث میشد که ما با هم باشیم که این نوعی دلگرمی برای پدرم بود تا وقتی را به خانواده اش اختصاص دهد. Jackson 5 برخلاف این رسم به وجود آمد- البته بعدها نام ما به جکسونها تغییر یافت- و به دلیل اینگونه تعلیمات و استبداد قوانین موسیقی, من با تکیه بر استعدادم این وضع را کنار گذاشته و شیوه ای را به وجود آوردم که به خودم تعلق دارد.
به یاد دارم که اگرچه عاشق خوانندگی بودم, ولی بیشتر دوران کودکی ام را بابت آن صرف کردم. من همانند جودی گارلند, به اجبار والدینم وارد این کار نشدم. من به دلیل علاقه ام به موسیقی, این حرفه را برگزیدم چون در آن بهتر میتوانستم نفس بکشم. چون مجبور به انجامش بودم, البته نه به دلیل فشار پدر و مادر یا خانواده ام, بلکه به علت زندگی شخصی ام در دنیای موسیقی.
زمانهای بسیاری مجود داشت, بگذارید واضح تر صحبت کنم, وقتی از مدرسه می آمدم فقط وقت داشتم کتابهایم را بگذارم و برای استودیو آماده شوم. یکبار تا دیروقت مشغول خواندن بودم که حتی از وقت خوابم هم گذشته بود. یک پارک تفریحی در آن طرف خیابان, رو به روی استودیوی موتون قرار داشت به یاد می آورم به کودکانی که مشغول بازی بودند نگاه میکردم. با حسرت به آنها زل میزدم. نمیتوانستم چنین آزادی و زندگی بی دغدغه ای را تصور کنم و بزرگترین آرزویم این بود که خود را از این وضع نجات دهم و مثل آنها باشم. بنابراین لحظات غم انگیزی در کودکی ام وجود دارد. این درمورد هر کودک هنرمندی صدق میکند. الیزابت تایلور به من گفت که او نیز چنین احساسی داشته است. وقتی در جوانی کار میکنی, دنیا میتواند بسیار خشن و بی انصاف به نظر آید. من مجبور نبودم مایکل کوچولو , خواننده برتر گروه باشم- من عاشقش بودم- اما کار دشواری بود. برای مثال, اگر ما درحال ضبط آلبوم بودیم, باید بلافاصله از مدرسه به استودیو میرفتیم و من حتی نمیتوانستم یک میان وعده بخورم. گاه وقتمان خیلی محدود بود و من با خستگی به خانه می آمدم در حالی که ساعت 11 یا 12 بود و خیلی دیر به رختخواب میرفتم.
پس من به عنوان فردی که در کودکی اش کار میکرده شناخته شده ام. میدانم که اینگونه افراد به چه دلیل خود را فدا کردند. میدانم آنها چه آموختند. من به دلایلی احساس پیری میکنم. واقعآ احساس میکنم پیر شده ام. مانند کسی که چیزهای زیادی دیده و تجربه های بسیاری دارد. به خاطر تمام سالهایی که مشغول به کار بودم, اکنون برایم دشوار است که بپذیرم تنها 29 سال دارم. من دارای 24 سال سابقه کاری هستم و گاهی اوقات مثل یک پیرمرد 80 ساله, فکر میکنم که آخرین سالهای زندگی ام فرا رسیده و مردم در حال ستایش من هستند. این حاصل شروع کار از کودکی است.
وفتی اولین بار با برادرانم بر روی صحنه اجرا کردم, ما با نام جکسونها شناخته شده بودیم. بعدآ نام گروه تبدیل به Jackson 5 شد. با وجود این پس از ترک موتون ما دوباره اسم جکسونها را انتخاب کردیم.
لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.
13 سال 4 ماه قبل #23107
توسط Farnaz
پاسخ داده شده توسط Farnaz در تاپیک پاسخ: ترجمه اشعار مایکل
پایان فصل اول کتاب مونواک:
معلم رندی برایم آرزوی موفقیت در دترویت را کرد چون رندی به او گفته بود که ما برای یک آزمون خوانندگی به موتون میرویم.او فوق العاده هیجان زده بود در حالی که به خاطر دارم اصلآ نمیدانست دترویت چگونه است. تمام اعضای خانواده راجع به موتون صحبت میکردند و رندی حتی نمیدانست شهر چیست. معلم به من گفت که او میخواست روی کره جغرافیایی کلاس, موتون را پیدا کند. به عقیده او ما باید آهنگ" تو همانند من آگاه نیستی" را اجرا کنیم و هنگامی که گروهی از دبیران برای دیدن ما به شیکاگو آمده بودند, موقع اجرای همین ترانه او را دیدیم. من به رندی کمک کردم کتش را بپوشد و مودبانه پذیرفتم که سخنانش را به خاطر بسپارم حال آنکه میدانستم ما نمیتوانیم آهنگهای sam و Dave را در موتون اجرا کنیم چون آنها وابسته به شرکت رقیب به نام Stax بودند. پدر به ما گفت که کمپانی ها در این زمینه کاملآ جدی هستند بنابراین او انتظار داشت که هنگام رسیدن به آنجا, مشکلی در بین نباشد. او به من نگاه کرد و گفت میخواهد ببیند خواننده ده ساله اش چقدر موفق است.
از دبستان Garrett بیرون آمدیم تا فاصله کوتاهی را که بین مدرسه و منزلمان بود پیاده طی کنیم اما باید عجله میکردیم. یادم هست که استرس شدیدی داشتم. رندی دستم را گرفت و ما از خط عابر پیاده گذشتیم. میدانستم فردا نوبت لاتویاست که رندی را به مدرسه ببرد چون من و مارلون می بایست با دیگران در دترویت میماندیم.
سرانجام ما در فاکس تیاتر در دترویت اجرا کردیم و بعد از برنامه, آنجا را ترک نمودیم و ساعت 5 صبح به گری رسیدیم. من بیشتر راه را خوابیدم , پس رفتن به مدرسه آنقدرها هم سخت نبود. ولی در ساعت 3 بعد از ظهر, موقع تمرین آنقدر خسته بودم که مثل شخصی که اضافه وزن داشت راه میرفتم.
پس از اجرای سوم, ما میتوانستیم بعد از برنامه آنجا را ترک کنیم اما امکان داشت جکی ویلسون را از دست بدهیم.من او را روی صحنه های مختلفی دیده بودم ولی در فاکس, او و گروهش روی صحنه ای بودند که در هنگام شروع برنامه به سمت بالا می آمد. روز بعد وقتی از مدرسه به خانه آمدم خیلی خسته بودم و موقع تمرین, سعی میکردم بعضی از آن حرکات را که در جلوی آینه بزرگ دستشویی مدرسه و در برابر چشمان کودکان دیگر انجام میدادم, تقلید کنم. پدرم خوشحال شد و ما آن حرکات را در یکی از برنامه هایم به ثبت رساندیم.
قبل از اینکه من و رندی از نبش خیابان بگذریم و به محله جکسونها برسیم, چاله بزرگی پر از آب را مقابل خود دیدیم. با دقت اطراف را پاییدم تا ببینم اتومبیلی می آید یا نه, اما ماشینی در کار نبود. پس دست رندی را رها کردم و از روی چاله پریدم و روی انگشتهای پایم ایستادم و چرخیدم بدون اینکه پاچه شلوار کبریتی ام خیس شود. بعد به طرف رندی برگشتم و میدانستم او میخواهد همان کاری را که من انجام دادم تقلید کند. او یک قدم عقب تر رفت تا بپرد لکن چاله خیلی بزرگ بود تا بتواند بدون خیس شدن از آن بگذرد.بنابراین من به عنوان برادر بزرگتر و معلم رقص, قبل از اینکه درون چاله بیفتد و خیس شود, او را گرفتم.
در آن طرف خیابان, بچه های همسایه در حال خرید شکلات بودند و حتی بعضی از آنها که در مدرسه مرا اذیت میکردند, از من بابت رفتن به موتون, شیرینی خواستند. من و رندی با پول توجیبی ام برایشان آب نبات خریدیم.دلم نمیخواست رندی از رفتن من احساس بدی داشته باشد.
ادامه دارد...
معلم رندی برایم آرزوی موفقیت در دترویت را کرد چون رندی به او گفته بود که ما برای یک آزمون خوانندگی به موتون میرویم.او فوق العاده هیجان زده بود در حالی که به خاطر دارم اصلآ نمیدانست دترویت چگونه است. تمام اعضای خانواده راجع به موتون صحبت میکردند و رندی حتی نمیدانست شهر چیست. معلم به من گفت که او میخواست روی کره جغرافیایی کلاس, موتون را پیدا کند. به عقیده او ما باید آهنگ" تو همانند من آگاه نیستی" را اجرا کنیم و هنگامی که گروهی از دبیران برای دیدن ما به شیکاگو آمده بودند, موقع اجرای همین ترانه او را دیدیم. من به رندی کمک کردم کتش را بپوشد و مودبانه پذیرفتم که سخنانش را به خاطر بسپارم حال آنکه میدانستم ما نمیتوانیم آهنگهای sam و Dave را در موتون اجرا کنیم چون آنها وابسته به شرکت رقیب به نام Stax بودند. پدر به ما گفت که کمپانی ها در این زمینه کاملآ جدی هستند بنابراین او انتظار داشت که هنگام رسیدن به آنجا, مشکلی در بین نباشد. او به من نگاه کرد و گفت میخواهد ببیند خواننده ده ساله اش چقدر موفق است.
از دبستان Garrett بیرون آمدیم تا فاصله کوتاهی را که بین مدرسه و منزلمان بود پیاده طی کنیم اما باید عجله میکردیم. یادم هست که استرس شدیدی داشتم. رندی دستم را گرفت و ما از خط عابر پیاده گذشتیم. میدانستم فردا نوبت لاتویاست که رندی را به مدرسه ببرد چون من و مارلون می بایست با دیگران در دترویت میماندیم.
سرانجام ما در فاکس تیاتر در دترویت اجرا کردیم و بعد از برنامه, آنجا را ترک نمودیم و ساعت 5 صبح به گری رسیدیم. من بیشتر راه را خوابیدم , پس رفتن به مدرسه آنقدرها هم سخت نبود. ولی در ساعت 3 بعد از ظهر, موقع تمرین آنقدر خسته بودم که مثل شخصی که اضافه وزن داشت راه میرفتم.
پس از اجرای سوم, ما میتوانستیم بعد از برنامه آنجا را ترک کنیم اما امکان داشت جکی ویلسون را از دست بدهیم.من او را روی صحنه های مختلفی دیده بودم ولی در فاکس, او و گروهش روی صحنه ای بودند که در هنگام شروع برنامه به سمت بالا می آمد. روز بعد وقتی از مدرسه به خانه آمدم خیلی خسته بودم و موقع تمرین, سعی میکردم بعضی از آن حرکات را که در جلوی آینه بزرگ دستشویی مدرسه و در برابر چشمان کودکان دیگر انجام میدادم, تقلید کنم. پدرم خوشحال شد و ما آن حرکات را در یکی از برنامه هایم به ثبت رساندیم.
قبل از اینکه من و رندی از نبش خیابان بگذریم و به محله جکسونها برسیم, چاله بزرگی پر از آب را مقابل خود دیدیم. با دقت اطراف را پاییدم تا ببینم اتومبیلی می آید یا نه, اما ماشینی در کار نبود. پس دست رندی را رها کردم و از روی چاله پریدم و روی انگشتهای پایم ایستادم و چرخیدم بدون اینکه پاچه شلوار کبریتی ام خیس شود. بعد به طرف رندی برگشتم و میدانستم او میخواهد همان کاری را که من انجام دادم تقلید کند. او یک قدم عقب تر رفت تا بپرد لکن چاله خیلی بزرگ بود تا بتواند بدون خیس شدن از آن بگذرد.بنابراین من به عنوان برادر بزرگتر و معلم رقص, قبل از اینکه درون چاله بیفتد و خیس شود, او را گرفتم.
در آن طرف خیابان, بچه های همسایه در حال خرید شکلات بودند و حتی بعضی از آنها که در مدرسه مرا اذیت میکردند, از من بابت رفتن به موتون, شیرینی خواستند. من و رندی با پول توجیبی ام برایشان آب نبات خریدیم.دلم نمیخواست رندی از رفتن من احساس بدی داشته باشد.
ادامه دارد...
لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.
13 سال 4 ماه قبل #23472
توسط Farnaz
پاسخ داده شده توسط Farnaz در تاپیک پاسخ: ترجمه اشعار مایکل
وقتی به خانه رسیدیم, ناگهان صدای مارلون را شنیدم که فریاد زد" یه نفر اون در رو ببنده!" یکی از درهای مینی بوس کاملآ باز بود و من در همان حال به مسائلی که ممکن بود در راه پیش بیاید فکر کردم و تنم به لرزه افتاد.مارلون ما را به خانه برد و آماده شد تا به کمک جکی, وسایل لازم را در اتوبوس بگذارد. جکی و تیتو اکثر اوقات زود به خانه می آمدند. آنها در فکر تمرین بسکتبال بودند اما زمستان ایندیانا چیزی جز برفابه به همرا نداشت و ما برای یک شروع موفقیت آمیز نگران بودیم. جکی در آن سال عضو تیم بسکتبال دبیرستان بود و پدر میخواست بگوید که دفعه بعد ما برای اجرا به ایندیانا پولیس میرویم امکان دارد این موضوع مصادف باشد با سفر دبیرستان روزولت به مسابقات قهرمانی. Jackson 5 بین بازیهای صبح و عصر برنامه داشت و جکی برای دریافت عنوان قهرمانی ناامید شده بود. پدر دوست داشت سربه سرمان بگذارد ولی نمیدانید چه اتفاقاتی برای جکسونها پیش می آمد.او از ما میخواست که علاوه بر موسیقی, هر کاری را خوب انجام دهیم. به نظرم, شاید او این مورد را از پدرش که در مدرسه درس میداد آموخته بود. میدانم که معلمهایم به اندازه او سختگیر نبودند زیرا آنها باید بایت سختگیری بهای بسیاری میپرداختند.
مادر فلاسک و ساندویچهایی را که درست کرده بود به ما داد و به من سفارش کرد که مواظب باشم پیراهنی که شب قبل برایم دوخته پاره نشود. من و رندی وسایلی را در اتوبوس گذاشتیم و بعد به آشپزخانه رفتیم. جایی که ربی از طرفی شام پدر را آماده میکرد و از طرف دیگر به جانت کوچولو که روی صندلی بلندی نشسته بود میرسید.
زندگی ربی به عناون فرزند ازشد واقعآ سخت بود. ما باید به محض پایان یافتن امتحان خوانندگی موتون, درمورد نقل مکان تصمیم گیری میکردیم. اگر ما نقل مکان میکردیم, او و نامزدش به جنوب میرفتند. وقتی مادرم به مدرسه سواد آموزی بزرگسالان میرفت تا دیپلم بگیرد و به خاطر بیماری اش رد شد, ربی همیشه کارهای او را انجام میداد. هنگامی که مادرم میگفت به زودی دیپلم میگیرد نمیتوانستم حرفش را باور کنم. همیشه نگران بودم که مبادا با بچه های همسن و سال جکی یا تیتو به مدرسه برود و آنها مسخره اش کنند. وقتی این موضوع را با او در میان گذاشتم, خندید و با صبر و حوصله برایم توضیح داد که او با سایر بزرگسالان درس میخواند.داشتن مادری که مثل فرزندانش تکالیف مدرسه انجام میدهد واقعآ جالب است.
این بار گذاشتن وسایل در اتوبوس از سایر مواقع آسانتر بود. طبق معمول رونی و جانی باید ما حمایت میکردند اما آهنگسازان موتون حاضر به همکاری با ما نبودند و ما تنها ماندیم. وقتی وارد اتاقمان شدم, جرمین در حال تمام کردن تکالیفش بود. میدانستم که میخواهد آنها را کنار بگذارد. او گفت از موقعی که جکی فرمان را به دست گرفته و صاحب یک دسته کلید شده, ما باید موتون را ترک کنیم و پدر را تنها بگذاریم. هر دو خندیدیم اما در باطن, نمیتوانستم رفتن بدون پدر را تصور کنم. حتی در مواقع ضروری که به علت نبود پدر, مادر تمرینهای بعد از مدرسه را سرپرستی میکرد, در آن لحظات انگار پدر آنجا بود و مادرم مثل پدر با ما رفتار مینمود.او همیشه میدانست که شب گذشته چه چیزی خوب از آب درآمده و امروز چه چیزی موجب بی نظمی شده است. در این صورت پدر سعی میکرد چیز بهتری از آب درآورد. انگار هر کدام از آنها علائم ویژه ای داشتند و به هم علامت میدادند. پدر همیشه میگفت اگر ما آن طور که می بایست اجرا کرده ایم, به دلیل وجود نشانه هایی نامرئی از مادر بود.
مادر فلاسک و ساندویچهایی را که درست کرده بود به ما داد و به من سفارش کرد که مواظب باشم پیراهنی که شب قبل برایم دوخته پاره نشود. من و رندی وسایلی را در اتوبوس گذاشتیم و بعد به آشپزخانه رفتیم. جایی که ربی از طرفی شام پدر را آماده میکرد و از طرف دیگر به جانت کوچولو که روی صندلی بلندی نشسته بود میرسید.
زندگی ربی به عناون فرزند ازشد واقعآ سخت بود. ما باید به محض پایان یافتن امتحان خوانندگی موتون, درمورد نقل مکان تصمیم گیری میکردیم. اگر ما نقل مکان میکردیم, او و نامزدش به جنوب میرفتند. وقتی مادرم به مدرسه سواد آموزی بزرگسالان میرفت تا دیپلم بگیرد و به خاطر بیماری اش رد شد, ربی همیشه کارهای او را انجام میداد. هنگامی که مادرم میگفت به زودی دیپلم میگیرد نمیتوانستم حرفش را باور کنم. همیشه نگران بودم که مبادا با بچه های همسن و سال جکی یا تیتو به مدرسه برود و آنها مسخره اش کنند. وقتی این موضوع را با او در میان گذاشتم, خندید و با صبر و حوصله برایم توضیح داد که او با سایر بزرگسالان درس میخواند.داشتن مادری که مثل فرزندانش تکالیف مدرسه انجام میدهد واقعآ جالب است.
این بار گذاشتن وسایل در اتوبوس از سایر مواقع آسانتر بود. طبق معمول رونی و جانی باید ما حمایت میکردند اما آهنگسازان موتون حاضر به همکاری با ما نبودند و ما تنها ماندیم. وقتی وارد اتاقمان شدم, جرمین در حال تمام کردن تکالیفش بود. میدانستم که میخواهد آنها را کنار بگذارد. او گفت از موقعی که جکی فرمان را به دست گرفته و صاحب یک دسته کلید شده, ما باید موتون را ترک کنیم و پدر را تنها بگذاریم. هر دو خندیدیم اما در باطن, نمیتوانستم رفتن بدون پدر را تصور کنم. حتی در مواقع ضروری که به علت نبود پدر, مادر تمرینهای بعد از مدرسه را سرپرستی میکرد, در آن لحظات انگار پدر آنجا بود و مادرم مثل پدر با ما رفتار مینمود.او همیشه میدانست که شب گذشته چه چیزی خوب از آب درآمده و امروز چه چیزی موجب بی نظمی شده است. در این صورت پدر سعی میکرد چیز بهتری از آب درآورد. انگار هر کدام از آنها علائم ویژه ای داشتند و به هم علامت میدادند. پدر همیشه میگفت اگر ما آن طور که می بایست اجرا کرده ایم, به دلیل وجود نشانه هایی نامرئی از مادر بود.
لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.
13 سال 3 ماه قبل #23684
توسط Farnaz
پاسخ داده شده توسط Farnaz در تاپیک پاسخ: ترجمه اشعار مایکل
وقتی خانه را به مقصد موتون ترک میکردیم, خداحافظی ما زیاد طول نکشید. مادر روزها و در طول تعطیلات تابستانی ارتباط کمتری با ما داشت. لب و لوچه لاتویا آویزان بود چون او میخواست برود. ما فقط در شیکاگو او را دیدیم و نتوانستیم به حد کافی در مکانهایی مثل Boston of Phoenix بمانیم تا کارهای او را جبران کنیم. حدس میزنم زندگی ما در نظر او بسیار زیبا و فریبنده جلوه میکرد زیرا او مجبور بود در خانه بماند و به مدرسه برود. ربی با دست پر, سعی میکرد جانت را بخواباند ولی با وجود این خداحافظی کرد و دست تکان داد. برای آخرین بار دستم را روی سر رندی گذاشتم و بعد راه افتادیم.
در بین راه, پدر و جکی با دقت نقشه را بررسی میکردند و ما آنچنان شگفت زده نبودیم چون قبلآ به دترویت رفته بودیم. از City Hall , استودیوی ضبط Mr.Keith را گذراندیم. ما چند نمونه از کارهایمان آنجا ضبط کرده بودیم که پدر بعد از ضبط Steeltown آنها را به موتون فرستاد. موقع غروب آفتاب, به بزرگراه رسیدیم. مارلون اعلام کرد که اگر یکی از آهنگهایمان در WVON پخش شود شانس بیشتری خواهیم داشت. همه با سر تکان دادن حرفش را پذیرفتیم. پدر پرسید که آیا به خاطر داریم که WVON منتظر چیست و بعد به جکی سقلمه زد تا ساکت بماند. من از پنجره بیرون را نگاه می نگریستم و درمورد امکاناتی که قرار بود آنجا در اختیارمان بگذارند اندیشیدم ولی جرمین حرف او را قطع کرد و گفت" صدای یک سیاه پوست" خیلی زود نام ما در همه جا با صدای بلند گفته میشد:" WGN- بهترین روزنامه جهان( تریبون شیکاگو مالک آن بود) , WLS- بزرگترین فروشگاه جهان, WCFL..." گیج شده بودیم. پدر همانطور که داشت فلاسک را جابه جا میکرد گفت" فدراسیون کارگری شیکاگو" ما راه طولانی را تا گری طی کردیم و ایستگاه گری تبدیل به ایستگاه کالامازو شده بود. به شدت ذوق زده شده بودیم و در CKLW که متعلق به Windsor کانادا بود, دنبال آهنگهای بیتلها میگشتیم.
من همیشه عاشق مونوپولی بوده ام و در راه رسیدا به موتون چیزی وجود داشت که شبیه این بازی بود. در مونوپولی شما دور تخته میگردید و چیزهایی را خریداری میکنید و تصمیم میگیرید. chitlin' circuit , جایی که اجرا کردیم و برنده شدیم, مثل تخته مونوپولی, پر از امکانات و خطرها بود. بعد از وقفه هایی که در طول سفر پیش آمد, سرانجام وارد آپولو تیاتر که مکانی برای صحنه گردانهای جوانی مثل ما بود, شدیم. حال ما در بهترین وضعیت به موتون میرفتیم. آیا ما در این بازی برنده میشویم یا اینکه با تخته ای بلند که ما را از هدفمان دور میکند برای یک دور دیگر آماده خواهیم شد؟
چیزی در من تغییر کرد که حتی در مینی بوس هم به خوبی آن را حس میکردم.سالهای بسیاری بود که ما به شیکاگو میرفتیم و از این بابت شگفت زده میشدیم که ما آنقدر عالی و موفق هستیم که توانسته ایم از گری خارج شویم. سپس به نیویورک سفر میکردیم و مسلمآ اگر به خوبی از پس آن بر نمی آمدیم, به ضررمان تمام میشد.حتی شبهایی که در فیلادلفیا و واشنگتن گذراندیم نتوانست مرا از این مورد خاطر جمع کند که اگر فرد یا گروهی ناشناس در نیویورک نباشند, چه کسی میخواست جلوی ما را بگیرد. وقتی در آپولو مرزها را گذراندیم, دریافتیم که هیچ چیز نمیتواند سد راهمان شود. ما در حال رفتن به موتون بودیم و چیزی برای غافلگیر کردنمان وجود نداشت. ما میرفتیم تا آنها را غافلگیر کنیم همانطور که که همیشه این کار را کرده ایم.
پدر جهتهای تایپ شده را از داشبورد بیرون آورد و اتوبان را پشت سر گذاشتیم و از خروجی خیلبان Woodward عبور کردیم. افراد کمی در خیابان بودند چون شب تاریکی بود.
پدر درمورد مناسب بودن محا اقامت کمی نگران بود و هنگامی که فهمیدم افراد موتون هتل را آماده کرده اند, جا خوردم. ما عادت نداشتیم از چیزهای حاضر و آماده استفاده کنیم. انگار آقای خودمان بودیم و نوکر خودمان. پدر همیشه مامور رزرو, مامور آزانس مسافرتی و مدیر برنامه ما بود. وقتی او به تنظیمات نمیرسید, مادر این کار را میکرد. پس جای تعجبی وجود نداشت که مدیریت موتون پدر را به این فکر بیندازد که او باید همه چیز را به عهده بگیرد.
در بین راه, پدر و جکی با دقت نقشه را بررسی میکردند و ما آنچنان شگفت زده نبودیم چون قبلآ به دترویت رفته بودیم. از City Hall , استودیوی ضبط Mr.Keith را گذراندیم. ما چند نمونه از کارهایمان آنجا ضبط کرده بودیم که پدر بعد از ضبط Steeltown آنها را به موتون فرستاد. موقع غروب آفتاب, به بزرگراه رسیدیم. مارلون اعلام کرد که اگر یکی از آهنگهایمان در WVON پخش شود شانس بیشتری خواهیم داشت. همه با سر تکان دادن حرفش را پذیرفتیم. پدر پرسید که آیا به خاطر داریم که WVON منتظر چیست و بعد به جکی سقلمه زد تا ساکت بماند. من از پنجره بیرون را نگاه می نگریستم و درمورد امکاناتی که قرار بود آنجا در اختیارمان بگذارند اندیشیدم ولی جرمین حرف او را قطع کرد و گفت" صدای یک سیاه پوست" خیلی زود نام ما در همه جا با صدای بلند گفته میشد:" WGN- بهترین روزنامه جهان( تریبون شیکاگو مالک آن بود) , WLS- بزرگترین فروشگاه جهان, WCFL..." گیج شده بودیم. پدر همانطور که داشت فلاسک را جابه جا میکرد گفت" فدراسیون کارگری شیکاگو" ما راه طولانی را تا گری طی کردیم و ایستگاه گری تبدیل به ایستگاه کالامازو شده بود. به شدت ذوق زده شده بودیم و در CKLW که متعلق به Windsor کانادا بود, دنبال آهنگهای بیتلها میگشتیم.
من همیشه عاشق مونوپولی بوده ام و در راه رسیدا به موتون چیزی وجود داشت که شبیه این بازی بود. در مونوپولی شما دور تخته میگردید و چیزهایی را خریداری میکنید و تصمیم میگیرید. chitlin' circuit , جایی که اجرا کردیم و برنده شدیم, مثل تخته مونوپولی, پر از امکانات و خطرها بود. بعد از وقفه هایی که در طول سفر پیش آمد, سرانجام وارد آپولو تیاتر که مکانی برای صحنه گردانهای جوانی مثل ما بود, شدیم. حال ما در بهترین وضعیت به موتون میرفتیم. آیا ما در این بازی برنده میشویم یا اینکه با تخته ای بلند که ما را از هدفمان دور میکند برای یک دور دیگر آماده خواهیم شد؟
چیزی در من تغییر کرد که حتی در مینی بوس هم به خوبی آن را حس میکردم.سالهای بسیاری بود که ما به شیکاگو میرفتیم و از این بابت شگفت زده میشدیم که ما آنقدر عالی و موفق هستیم که توانسته ایم از گری خارج شویم. سپس به نیویورک سفر میکردیم و مسلمآ اگر به خوبی از پس آن بر نمی آمدیم, به ضررمان تمام میشد.حتی شبهایی که در فیلادلفیا و واشنگتن گذراندیم نتوانست مرا از این مورد خاطر جمع کند که اگر فرد یا گروهی ناشناس در نیویورک نباشند, چه کسی میخواست جلوی ما را بگیرد. وقتی در آپولو مرزها را گذراندیم, دریافتیم که هیچ چیز نمیتواند سد راهمان شود. ما در حال رفتن به موتون بودیم و چیزی برای غافلگیر کردنمان وجود نداشت. ما میرفتیم تا آنها را غافلگیر کنیم همانطور که که همیشه این کار را کرده ایم.
پدر جهتهای تایپ شده را از داشبورد بیرون آورد و اتوبان را پشت سر گذاشتیم و از خروجی خیلبان Woodward عبور کردیم. افراد کمی در خیابان بودند چون شب تاریکی بود.
پدر درمورد مناسب بودن محا اقامت کمی نگران بود و هنگامی که فهمیدم افراد موتون هتل را آماده کرده اند, جا خوردم. ما عادت نداشتیم از چیزهای حاضر و آماده استفاده کنیم. انگار آقای خودمان بودیم و نوکر خودمان. پدر همیشه مامور رزرو, مامور آزانس مسافرتی و مدیر برنامه ما بود. وقتی او به تنظیمات نمیرسید, مادر این کار را میکرد. پس جای تعجبی وجود نداشت که مدیریت موتون پدر را به این فکر بیندازد که او باید همه چیز را به عهده بگیرد.
لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.
مدیران انجمن: مایکلا
زمان ایجاد صفحه: 2.509 ثانیه