- ارسال ها: 2908
- تشکرهای دریافت شده: 1357
شعر
کمتر
بیشتر
- ارسال ها: 540
- تشکرهای دریافت شده: 575
12 سال 11 ماه قبل - 12 سال 11 ماه قبل #28839
توسط NicoleL2
فردای من و تو باز هم تاریک است
سالی که نکوست از بهارش پیداست...
خالی تـر از سکوتـم ، از نـاسروده سرشار
حالا چـه مانـده از من؟ یک مشت شعـر بیمـار
انبـوهــی از ترانـه ، بــا یـاد صبـح روشـن
اما... امیـد باطل... شب دائـمی ست انـگار
بــــا تــار و پـــود ایــن شب بـایـد غـزل ببـافـــــــم
وقتی که شکل خورشید،نقشی ست روی دیوار
دیگـر مجال گریـه از درد عاشقی نیـست
بـــار تــرانـه ها را از دوش عشـق بـــردار
وقتـی به جـرم پرواز بایـد قفس نشیـن شد
پــرواز را پـرنده! دیـگـر به ذهـن مـسپـار
شایـد از ابتدا هـم تقـدیـر من سفر بود
کــوچی بدون مقـصد از سـرزمیـن پـنـدار
از پـوچ پـوچ رویــا ، تا پیـچ پیـچ کابــوس
از شوق زنــده بودن تا خنده ای سر دار...
(ناشناس)
حالا چـه مانـده از من؟ یک مشت شعـر بیمـار
انبـوهــی از ترانـه ، بــا یـاد صبـح روشـن
اما... امیـد باطل... شب دائـمی ست انـگار
بــــا تــار و پـــود ایــن شب بـایـد غـزل ببـافـــــــم
وقتی که شکل خورشید،نقشی ست روی دیوار
دیگـر مجال گریـه از درد عاشقی نیـست
بـــار تــرانـه ها را از دوش عشـق بـــردار
وقتـی به جـرم پرواز بایـد قفس نشیـن شد
پــرواز را پـرنده! دیـگـر به ذهـن مـسپـار
شایـد از ابتدا هـم تقـدیـر من سفر بود
کــوچی بدون مقـصد از سـرزمیـن پـنـدار
از پـوچ پـوچ رویــا ، تا پیـچ پیـچ کابــوس
از شوق زنــده بودن تا خنده ای سر دار...
(ناشناس)
فردای من و تو باز هم تاریک است
سالی که نکوست از بهارش پیداست...
Last edit: 12 سال 11 ماه قبل by NicoleL2.
كاربر(ان) زير تشكر كردند: FeanoR
لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.
کمتر
بیشتر
- ارسال ها: 540
- تشکرهای دریافت شده: 575
12 سال 11 ماه قبل #29085
توسط NicoleL2
فردای من و تو باز هم تاریک است
سالی که نکوست از بهارش پیداست...
نمی دانم چه می خواهم خدایا ، به دنبال چه می گردم شب و روز
چه می جوید نگاه خسته من ، چرا افسرده است این قلب پرسوز
ز جمع آشنایان می گریزم ، به کنجی می خزم آرام و خاموش
نگاهم غوطه ور در تیرگیها ، به بیمار دل خود می دهم گوش
گریزانم از این مردم که با من، به ظاهر همدم و یکرنگ هستند
ولی در باطن از فرط حقارت ، به دامانم دو صد پیرایه بستند
از این مردم که تا شعرم شنیدند ، برویم چون گلی خوشبو شکفتند
ولی آن دم که در خلوت نشستند ، مرا دیوانه ای بدنام گفتند
دل من ای دل دیوانه من ، که می سوزی از این بیگانگی ها
مکن دیگر ز دست غیر فریاد ، خدا را بس کن این دیوانگی ها...
(فروغ فرخزاد )
چه می جوید نگاه خسته من ، چرا افسرده است این قلب پرسوز
ز جمع آشنایان می گریزم ، به کنجی می خزم آرام و خاموش
نگاهم غوطه ور در تیرگیها ، به بیمار دل خود می دهم گوش
گریزانم از این مردم که با من، به ظاهر همدم و یکرنگ هستند
ولی در باطن از فرط حقارت ، به دامانم دو صد پیرایه بستند
از این مردم که تا شعرم شنیدند ، برویم چون گلی خوشبو شکفتند
ولی آن دم که در خلوت نشستند ، مرا دیوانه ای بدنام گفتند
دل من ای دل دیوانه من ، که می سوزی از این بیگانگی ها
مکن دیگر ز دست غیر فریاد ، خدا را بس کن این دیوانگی ها...
(فروغ فرخزاد )
فردای من و تو باز هم تاریک است
سالی که نکوست از بهارش پیداست...
كاربر(ان) زير تشكر كردند: FeanoR
لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.
زمان ایجاد صفحه: 0.249 ثانیه