- ارسال ها: 94
- تشکرهای دریافت شده: 61
شعر
باز باران باترانه"
می خورد بر بام خانه
خانه ام کو؟؟ خانه ات کو؟؟
آن دل دیوانه ات کو؟؟
روز های کودکی کو؟؟
فصل خوب سادگی کو؟؟
... یادت آید روز باران گردش یک روز دیرین؟؟
پس چه شددیگر کجا رفت خاطرات خوب ورنگین؟؟
درپس آن کوی بن بست دردل تو آرزو هست؟؟
کودک خوشحال دیروز غرق در غمهای امروز
یاد باران رفته از یاد! ارزوها رفته بر باد!
باز باران باز باران می خورد بر بام خانه
بی ترانه
بی بهانه
شاید هم گم کرده خانه
لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.
با او و هزاران اوی دیگر بودنت٬ بدون مکث پاسخ منفی دادنت. و عشقی نیست٬
جز عشق به چشمان ناز تا ابد روشنت. این را برایت نوشته بودم.
باز هم مینویسم:
« هر ستاره شبی است که از تو دورم٬آسمان چه پر ستاره است.»
مثل اتاق زیر شیروانی پر از خاطره ی بارانم،
کدام واژه می فهمد برایت چقدر دلتنگم؟
لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.
نوشیدن آن با تو شبی باور ما بود
افسوس که بعد از تو دگر مست نگشتیم
هرچند که صد ساقی و می یاور ما بود

لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.
FeanoR نوشته: یکی بود، یکی نبود
زیر گنبد کبود
پسر تنهایی بود
تو دلش جای عشق
تو چشاش رنگ بهشت
دربِدر دنبال قومی خودی
از همون بچگی هاش
همه، از مرد و زن، پیر و جوون
اونو هیچوقت ندیدند
دردشو نفهمیدند
تو دل پسرک قصه ما
همیشه یه درد گنگ کاشونه داشت
شایدم پسرک تنهایی ما
خودشم نمیدونست
که به دنبال چی بود
اما وقتی کم کَمَک، ریز و درشت، زیاد و کم
صفا رو دید
نم نمک وفا رو دید
ذره ای محبت و حرفای بی ریا شنید
یکدفعه دنیا رو دید
یکدفعه صدای قلبشو شنید
که اونو صدا میزد
و بهش می گفت: برو
تو برای زندگی
آب بی ریایی و وفا رو میخوای
نون یکرنگی رو تو غذا میخوای
هوای صداقتو نفس میخوای
که محبت، خون به رگهایت میاره
پسر قصه ما
که دیگه راهشو پیدا کرده بود
هر جا رفت و پا گذاشت
از کسی چیزی نخواست
فقط و فقط قلب اونها رو میخواست
خنده رضایتو رو لباشون دوست میداشت
پسره دلش میخواست، رو زمین غم نباشه
تو چشای هیچکسی، اشک ندامت نباشه
پسره آرزو داشت دنیا رو تمیز کنه
پارچه صدافت و آب مهربونی رو
روی چرک سخت دلها بکشه
هی بلند شد و نشست
همۀ سعی شو میکرد
ولی انگار آدما، دلشون آهن زنگ گرفته بود
پسره خسته نشد
ولی هی گلوش بغض میگرفت
دلشو غبار غم گرفته بود
یه روزی خسته و درمونده نشست
اما اونروز تو دلش هیچ صدایی نشنید
توی قلب خود دیگه برق امیدی رو ندید
دل اون بدون آب زندگی خشک شده بود
خون پر شور تنش
تو رگاش یخ زده بود
پاهای خسته و درمونده او
بی غذای زندگی نایی نداشت
پسر قصه ما
افسرده و گوشه گیر
پر رنج و خسته
نشست
واسه قلب داغون خودش هی گفت:
نه میتونم زندگی کنم، نه میتونم بمیرم...
از: یک آدم باحال...
اینو یادم رفت بگم که این شعر در مورد مایکله، گفتم بگم و ایندفعه از این دید بخونیدش، شاید جالب تر به نظر بیاد.
لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.
- ارسال ها: 540
- تشکرهای دریافت شده: 575
داشتم یک عصر برمی گشتم از عبدالعظیم
ازهمان بن بست باران خورده پیچیدم به چپ
از کنارت رد شدم آرام، گفتی: مستقیم!
زل زدی در آینه اما مرا نشناختی
این منم که روزگارم کرده با پیری گریم
رادیو را باز کردم تا سکوتم نشکند
رادیو روشن شد و شد بیشتر وضعم وخیم
بخت بد برنامه موضوعش تغزل بود وعشق
گفت مجری بعد" بسم الله الرحمن الرحیم" :
یک غزل می خوانم از یک شاعر خوب وجوان
خواند تا این بیت که من گفته بودم آن قدیم:
"سعی من در سربه زیری بی گمان بی فایده ست
تا تو بوی زلفها را می فرستی با نسیم"
شیشه را پایین کشیدی رند بودی از نخست
زیر لب گفتی خوشم می آید از شعر فخیم
موج را تغییر دادم این میان گفتی به طنز:
"با تشکر از شما راننده ی خوب و فهیم"
گفتم آخر شعر تلخی بود ،با یک پوزخند
گفتی اصلا شعر می فهمید!؟ گفتم: بگذریم...
(كاظم بهمنى)
فردای من و تو باز هم تاریک است
سالی که نکوست از بهارش پیداست...
لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.