- ارسال ها: 1054
- تشکرهای دریافت شده: 679
به گفتگوی مایکلی خوش آمدید
زمان سرانجام فرا رسید
برای یک گردهمایی
برای آشنایی بیشتر
و برای ارزش نهادن به میراث مایکل جکسون
زمان سرانجام فرا رسید
برای یک گردهمایی
برای آشنایی بیشتر
و برای ارزش نهادن به میراث مایکل جکسون
گفته های مايکل عزيز (به ياد و خاطره قديم ها)
13 سال 10 ماه قبل #11190
توسط Farnaz
پاسخ داده شده توسط Farnaz در تاپیک پاسخ: گفته های مايکل عزيز (به ياد و خاطره قديم ها)
Your words stabbed my heart, and I cried tears of pain. "Get Out!" I shouted. "These are the last tears I'll ever cry for you." So you left. I waited hours, but you didn't return. That night by myself I cried tears of frustration. I waited weeks, but you had nothing to say. Thinking of your voice, I cried tears of loneliness. I waited months, but you left no sign for me. In the depths of my heart, I cried tears of despair. How strange that all these tears could not wash away the hurt! Then one thought of love pierced my bitterness. I remembered you in the sunlight, with a smile as sweet as May wine. A tear of gratitude started to fall, and miraculously, you were back. Soft fingers touched my cheek, and you bent over for a kiss. "Why have you come back?" I whispered. "To wipe away your last tear," you replied. "It was the one you saved for me."
MICHAEL JACKSON - The Last Tear
آخرين قطره اشك
كلمات تو، چون خنجر بر قلبم فرود آمد و اشكهاي اندوه را سرازير كرد. فرياد زدم ”برو بيرون. اين ها آخرين قطرات اشكي است كه برايت مي ريزم.“ تو رفتي. من ساعتها صبر كردم اما تو باز نگشتي. آنشب در خلوت خود با سرخوردگي اشك ريختم. من هفته ها منتظر ماندم اما تو چيزي براي گفتن نداشتي. صدايت را به خاطر آوردم و از تنهايي گريه كردم. ماهها صبر كردم اما تو هيچ نشاني براي من باقي نگذاشتي. در اعماق قلبم، با نوميدي گريه كردم. چه عجيب كه اين اشكها نتوانستند غمهايم را با خود بشويند و ببرند. سپس فكري از عشق در تلخي ام رخنه كرد. من تو را در نور آفتاب به ياد آوردم، با لبخندي به شيريني شراب. قطره اشكي از سر حق شناسي شروع كرد به پايين آمدن، و بطور معجزه آسايي، تو برگشتي. انگشتهايي لطيف، گونه هايم را نوازش كرد و تو براي يك بوسه خم شدي. من نجوا كردم ”چرا برگشتي؟“ تو گفتي ”تا آخرين قطره اشكت را پاك كنم. تو اين يكي را براي من نگاه داشته بودي.“
MICHAEL JACKSON - The Last Tear
آخرين قطره اشك
كلمات تو، چون خنجر بر قلبم فرود آمد و اشكهاي اندوه را سرازير كرد. فرياد زدم ”برو بيرون. اين ها آخرين قطرات اشكي است كه برايت مي ريزم.“ تو رفتي. من ساعتها صبر كردم اما تو باز نگشتي. آنشب در خلوت خود با سرخوردگي اشك ريختم. من هفته ها منتظر ماندم اما تو چيزي براي گفتن نداشتي. صدايت را به خاطر آوردم و از تنهايي گريه كردم. ماهها صبر كردم اما تو هيچ نشاني براي من باقي نگذاشتي. در اعماق قلبم، با نوميدي گريه كردم. چه عجيب كه اين اشكها نتوانستند غمهايم را با خود بشويند و ببرند. سپس فكري از عشق در تلخي ام رخنه كرد. من تو را در نور آفتاب به ياد آوردم، با لبخندي به شيريني شراب. قطره اشكي از سر حق شناسي شروع كرد به پايين آمدن، و بطور معجزه آسايي، تو برگشتي. انگشتهايي لطيف، گونه هايم را نوازش كرد و تو براي يك بوسه خم شدي. من نجوا كردم ”چرا برگشتي؟“ تو گفتي ”تا آخرين قطره اشكت را پاك كنم. تو اين يكي را براي من نگاه داشته بودي.“
لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.
13 سال 10 ماه قبل #11488
توسط Farnaz
پاسخ داده شده توسط Farnaz در تاپیک پاسخ: گفته های مايکل عزيز (به ياد و خاطره قديم ها)
But the Heart Said No
They saw the poor living in cardboard shacks, so they knocked the shacks down and built projects. Huge blocks of cement and glass towered over asphalt parking lots. Somehow it wasn't much like home, even home in a shack. "What do you expect?" they asked impatiently. "You're too poor to live like us. Until you can do better for yourselves, you should be grateful, shouldn't you?"
The head said yes, but the heart said no.
They needed more electricity in the city, so they found a mountain stream to dam. As the waters rose, dead rabbits and deer floated by; baby birds too young to fly drowned in the nest while mother birds cried helplessly. "It's not a pretty sight," they said, "but now a million people can run their air conditioners all summer. That's more important than one mountain stream, isn't it?"
The head said yes, but the heart said no.
They saw oppression and terrorism in a far-off land, so they made war against it. Bombs reduced the country to rubble. Its population cowered in fear, and every day more villagers were buried in rough wooden coffins. "You have to be prepared to make sacrifices," they said. "If some innocent bystanders get hurt, isn't that just the price one must pay for peace?"
The head said yes, but the heart said no.
The years rolled by and they got old. Sitting in their comfortable houses, they took stock. "We've had a good life," they said, "and we did the right thing." Their children looked down and asked why poverty, pollution, and war were still unsolved. "You'll find out soon enough," they replied. "Human beings are weak and selfish. Despite our best efforts, these problems will never really end."
The head said yes, but the children looked into their hearts and whispered, "No
اما قلبها گفتند نه
آنها مردمان فقير را كه در كلبه هاي مقوايي زندگي ميكردند، ديدند. پس كلبه ها را ويران كردند و به جايش ساختمان ساختند. بلوكهاي عظيمي از سيمان و شيشه كه از پاركينگها بلند تر بودند. به دلايلي آنقدر ها هم مثل خانه نبودند، نه حتي خانه اي در بين كلبه هاي مقوايي.
آنها عجولانه پرسيدند: ”چه توقعي داريد؟ شما براي زندگي كردن چون ما، زيادي فقير هستيد. تا زمانيكه نتوانيد كار بهتري براي خود انجام دهيد، بايد به همين قانع باشيد، مگر نه؟“
مغزها گفتند آري، اما قلبها گفتند نه.
آنها برق بيشتري در شهر نياز داشتند، پس در جلوي رودخانه ي كوهستان سدي كشيدند. همين طور كه آب بالاتر مي آمد، خرگوشها و گوزنهاي مرده، بر روي آب شناور شدند. جوجه پرنده ها كه پرواز نمي دانستند، در لانه هايشان غرق شدند و مادرهايشان نا اميد از رسيدن كمك، گريه كردند.
آنها گفتند: ”اين منظره ي زيبايي نيست. اما اكنون يك ميليون نفر ميتوانند سراسر تابستان از دستگاه تهويه استفاده كنند. اين مهمتر از رودخانه ي كوهستان است. آيا نيست؟“
مغزها گفتند آري، اما قلبها گفتند نه.
آنها ظلم و وحشت را در روستايي دور افتاده ديدند، پس بر ضدش جنگيدند. بمبها، كشور را به تلي از خاك مبدل ساختند، مردمانش از ترس به خود لرزيدند و هر روز شمار بيشتري از اهالي روستا در درون تابوتهاي چوبي زبر دفن ميشدند.
آنها گفتند: ”شما بايد از خود فداكاري نشان دهيد. اگر تعدادي از تماشاچيان بيگناه، صدمه ببينند، آيا اين بهايي نيست كه بايد براي صلح پرداخت شود؟“
مغزها گفتند آري، اما قلبها گفتند نه.
سالها گذشت و آنها پير شدند. در خانه هاي راحتشان نشستند و مشغول ارزيابي گذشته شدند.
”ما زندگي خوبي داشته ايم و كارهاي درستي انجام داده ايم.“
بچه ها به پايين نگاه كردند و پرسيدند چرا فقر، آلودگي و جنگ هنوز حل نشده اند.
آنها پاسخ دادند: ”شما به زودي متوجه خواهيد شد. انسانها ضعيف و خود خواهند. با وجود بهترين تلاشهايمان، اين مشكلات هيچوقت حل نخواهند شد.“
مغزها گفتند آري، اما بچه ها به قلبشان نگاه كردند و زمزمه كردند نه.
They saw the poor living in cardboard shacks, so they knocked the shacks down and built projects. Huge blocks of cement and glass towered over asphalt parking lots. Somehow it wasn't much like home, even home in a shack. "What do you expect?" they asked impatiently. "You're too poor to live like us. Until you can do better for yourselves, you should be grateful, shouldn't you?"
The head said yes, but the heart said no.
They needed more electricity in the city, so they found a mountain stream to dam. As the waters rose, dead rabbits and deer floated by; baby birds too young to fly drowned in the nest while mother birds cried helplessly. "It's not a pretty sight," they said, "but now a million people can run their air conditioners all summer. That's more important than one mountain stream, isn't it?"
The head said yes, but the heart said no.
They saw oppression and terrorism in a far-off land, so they made war against it. Bombs reduced the country to rubble. Its population cowered in fear, and every day more villagers were buried in rough wooden coffins. "You have to be prepared to make sacrifices," they said. "If some innocent bystanders get hurt, isn't that just the price one must pay for peace?"
The head said yes, but the heart said no.
The years rolled by and they got old. Sitting in their comfortable houses, they took stock. "We've had a good life," they said, "and we did the right thing." Their children looked down and asked why poverty, pollution, and war were still unsolved. "You'll find out soon enough," they replied. "Human beings are weak and selfish. Despite our best efforts, these problems will never really end."
The head said yes, but the children looked into their hearts and whispered, "No
اما قلبها گفتند نه
آنها مردمان فقير را كه در كلبه هاي مقوايي زندگي ميكردند، ديدند. پس كلبه ها را ويران كردند و به جايش ساختمان ساختند. بلوكهاي عظيمي از سيمان و شيشه كه از پاركينگها بلند تر بودند. به دلايلي آنقدر ها هم مثل خانه نبودند، نه حتي خانه اي در بين كلبه هاي مقوايي.
آنها عجولانه پرسيدند: ”چه توقعي داريد؟ شما براي زندگي كردن چون ما، زيادي فقير هستيد. تا زمانيكه نتوانيد كار بهتري براي خود انجام دهيد، بايد به همين قانع باشيد، مگر نه؟“
مغزها گفتند آري، اما قلبها گفتند نه.
آنها برق بيشتري در شهر نياز داشتند، پس در جلوي رودخانه ي كوهستان سدي كشيدند. همين طور كه آب بالاتر مي آمد، خرگوشها و گوزنهاي مرده، بر روي آب شناور شدند. جوجه پرنده ها كه پرواز نمي دانستند، در لانه هايشان غرق شدند و مادرهايشان نا اميد از رسيدن كمك، گريه كردند.
آنها گفتند: ”اين منظره ي زيبايي نيست. اما اكنون يك ميليون نفر ميتوانند سراسر تابستان از دستگاه تهويه استفاده كنند. اين مهمتر از رودخانه ي كوهستان است. آيا نيست؟“
مغزها گفتند آري، اما قلبها گفتند نه.
آنها ظلم و وحشت را در روستايي دور افتاده ديدند، پس بر ضدش جنگيدند. بمبها، كشور را به تلي از خاك مبدل ساختند، مردمانش از ترس به خود لرزيدند و هر روز شمار بيشتري از اهالي روستا در درون تابوتهاي چوبي زبر دفن ميشدند.
آنها گفتند: ”شما بايد از خود فداكاري نشان دهيد. اگر تعدادي از تماشاچيان بيگناه، صدمه ببينند، آيا اين بهايي نيست كه بايد براي صلح پرداخت شود؟“
مغزها گفتند آري، اما قلبها گفتند نه.
سالها گذشت و آنها پير شدند. در خانه هاي راحتشان نشستند و مشغول ارزيابي گذشته شدند.
”ما زندگي خوبي داشته ايم و كارهاي درستي انجام داده ايم.“
بچه ها به پايين نگاه كردند و پرسيدند چرا فقر، آلودگي و جنگ هنوز حل نشده اند.
آنها پاسخ دادند: ”شما به زودي متوجه خواهيد شد. انسانها ضعيف و خود خواهند. با وجود بهترين تلاشهايمان، اين مشكلات هيچوقت حل نخواهند شد.“
مغزها گفتند آري، اما بچه ها به قلبشان نگاه كردند و زمزمه كردند نه.
لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.
13 سال 10 ماه قبل - 13 سال 10 ماه قبل #11489
توسط Farnaz
پاسخ داده شده توسط Farnaz در تاپیک پاسخ: گفته های مايکل عزيز (به ياد و خاطره قديم ها)
Courage
It's curious what takes courage and what doesn't. When I step out on stage in front of thousands of people, I don't feel that I'm being brave. It can take much more courage to express true feelings to one person. When I think of courage, I think of the Cowardly Lion in The Wizard of Oz. He was always running away from danger. He often cried and shook with fear. But he was also sharing his real feelings with those he loved, even though he didn't always like those feelings.
That takes real courage, the courage to be intimate. Expressing your feelings is not the same as falling apart in front of someone else -- it's being accepting and true to your heart, whatever it may say. When you have the courage to be intimate, you know who you are, and you're willing to let others see that. It's scary, because you feel so vulnerable, so open to rejection. But without self-acceptance, the other kind of courage, the kind heroes show in movies, seems hollow. In spite of the risks, the courage to be honest and intimate opens the way to self-discovery. It offers what we all want, the promise of love.
جرئت
جالبه كه بعضي چيزها جرئت ميخوان و بعضي چيزها نميخوان. وقتي من در مقابل هزاران نفر بر روي صحنه ميرم، فكر نميكنم كه شجاع هستم. ابراز احساسات واقعي نسبت به يك نفر بايد جرئت بيشتري طلب كنه. وقتي به جرئت فكر ميكنم، ياد شير ترسوي داستان جادوگر شهر از مي افتم. اون هميشه از خطر فرار ميكرد. اون اغلب اوقات گريه ميكرد و از ترس به خودش مي لرزيد. اما در همين حال احساسات واقعي خودش رو با اونهايي كه دوستشون داشت در ميون ميگذاشت، گرچه هميشه هم از اين احساسات خوشش نمي اومد. اين واقعا جرئت ميخواد. جرئت با كسي صميمي شدن. بيان احساسات، خرد شدن در برابر طرف مقابل نيست، بلكه پذيرش و صادق بودن با اون چيزهايي است كه در قلبتون هست. هر چيزي كه ميخواد، باشه. وقتي جرئت اين رو داشته باشين كه به كسي نزديك بشين، ميدونين چه كسي هستين، و مايلين كه ديگران هم شما رو بشناسن. اين وحشت آوره. چرا كه شما احساس آسيپ پذير بودن ميكنين و براي طرد شدن، خودتون رو آماده كردين. اما اگه خودتون، خودتون رو قبول نكنين، يه نوع جرئت ديگه، اونوقت قهرمانان مهربان فيلمها هم تو خالي بنظر ميرسن.
با وجود ريسكي كه داره، جرئت صادق و صميمي بودن، راهي رو براي كشف درونيات باز ميكنه. همون چيزي رو كه همه ي ما دنبالش هستيم، بهمون ميده، وعده ي عشق.
It's curious what takes courage and what doesn't. When I step out on stage in front of thousands of people, I don't feel that I'm being brave. It can take much more courage to express true feelings to one person. When I think of courage, I think of the Cowardly Lion in The Wizard of Oz. He was always running away from danger. He often cried and shook with fear. But he was also sharing his real feelings with those he loved, even though he didn't always like those feelings.
That takes real courage, the courage to be intimate. Expressing your feelings is not the same as falling apart in front of someone else -- it's being accepting and true to your heart, whatever it may say. When you have the courage to be intimate, you know who you are, and you're willing to let others see that. It's scary, because you feel so vulnerable, so open to rejection. But without self-acceptance, the other kind of courage, the kind heroes show in movies, seems hollow. In spite of the risks, the courage to be honest and intimate opens the way to self-discovery. It offers what we all want, the promise of love.
جرئت
جالبه كه بعضي چيزها جرئت ميخوان و بعضي چيزها نميخوان. وقتي من در مقابل هزاران نفر بر روي صحنه ميرم، فكر نميكنم كه شجاع هستم. ابراز احساسات واقعي نسبت به يك نفر بايد جرئت بيشتري طلب كنه. وقتي به جرئت فكر ميكنم، ياد شير ترسوي داستان جادوگر شهر از مي افتم. اون هميشه از خطر فرار ميكرد. اون اغلب اوقات گريه ميكرد و از ترس به خودش مي لرزيد. اما در همين حال احساسات واقعي خودش رو با اونهايي كه دوستشون داشت در ميون ميگذاشت، گرچه هميشه هم از اين احساسات خوشش نمي اومد. اين واقعا جرئت ميخواد. جرئت با كسي صميمي شدن. بيان احساسات، خرد شدن در برابر طرف مقابل نيست، بلكه پذيرش و صادق بودن با اون چيزهايي است كه در قلبتون هست. هر چيزي كه ميخواد، باشه. وقتي جرئت اين رو داشته باشين كه به كسي نزديك بشين، ميدونين چه كسي هستين، و مايلين كه ديگران هم شما رو بشناسن. اين وحشت آوره. چرا كه شما احساس آسيپ پذير بودن ميكنين و براي طرد شدن، خودتون رو آماده كردين. اما اگه خودتون، خودتون رو قبول نكنين، يه نوع جرئت ديگه، اونوقت قهرمانان مهربان فيلمها هم تو خالي بنظر ميرسن.
با وجود ريسكي كه داره، جرئت صادق و صميمي بودن، راهي رو براي كشف درونيات باز ميكنه. همون چيزي رو كه همه ي ما دنبالش هستيم، بهمون ميده، وعده ي عشق.
Last edit: 13 سال 10 ماه قبل by Farnaz.
لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.
13 سال 10 ماه قبل #11850
توسط Farnaz
پاسخ داده شده توسط Farnaz در تاپیک پاسخ: گفته های مايکل عزيز (به ياد و خاطره قديم ها)
رقص زندگي
من نميتوانم از دست ماه فرار كنم. نور ملايم مهتاب، شبها هجوم مي آورد به پرده ها. حتي لازم نيست ببينمش. يك انرژي خنك و آبي بر روي تختم مي افتد و من بيدار ميشوم. من با قدمهاي سريع، راهرو را طي ميكنم و ميچرخم و در را باز ميكنم، نه براي آنكه از خانه بيرون بروم، براي آنكه به طرفش بازگردم. فرياد ميزنم “ماه، من اينجا هستم.“
او جواب ميدهد “خوبه. حالا يه كم برامون برقص“
اما بدن من مدتها قبل از آنكه او حرفي بزند، شروع به تكان خوردن كرده است. كي شروع شد؟ يادم نمي آيد. بدن من هميشه تكان ميخورده است. از وقتي بچه بودم چنين واكنشي به ماه نشان ميدادم، مانند همان جنوني كه مورد علاقه ي اوست، و نه فقط او. ستاره ها من را به طرف خود ميكشانند. آنقدر نزديك كه بتوانم چشمك زدنشان را خوب ببينم. آنها هم مي رقصند. حركتهاي مولكولي آرامي را از خود نشان ميدهند كه اتمهاي كربن وجود مرا به جنب و جوش وا ميدارد. با بازوهايي كه باز باز شده و در حركتند، به سمت دريا كه رقصي ديگر را در من آغاز ميكند، ميروم. رقص ماه در درون آرام است و به نرمي سايه هاي آبي روي چمن. وقتي موج مي غرد، صداي تپش قلب زمين را ميشنوم و صداي ضرب آهنگ موسيقي به گوشم ميخورد. احساس ميكنم كه دلفينها در كفهاي سفيد دريا جست و خيز كنان، سعي بر پرواز دارند، و تقريبا پرواز ميكنند وقتي امواج چرخش كنان تا آسمان بالا ميروند. همچنان كه پلانكتونها در امواج ميدرخشند، دمهايشان قوسي از نور را به جا ميگذارد. دسته ي بزرگي از ماهي هاي كوچك بر مي خيزند، در زير مهتاب، تلالو نقره اي رنگي مانند يك صورت فلكي تازه مي پراكنند.
دريا ميگويد ”آة، اكنون جمعيتي به طرف ما مي آيند.“
من در طول ساحل مي دوم. امواج را با يك پايم ميگيرم و با پاي ديگرم جاخالي ميدهم. صداي تق تق مبهمي ميشنوم. يكصد خرچنگ ساحلي وحشت زده، براي احتياط در لانه هايشان قايم ميشوند. اما من اكنون دارم مي دوم، بعضي وقتها بر روي انگشتان شستم با تمام قدرت مي دوم.
تخيلم را به ياد مي آورم و سحابي گردان ميگويد ”با سرعت، بچرخ“ با خنده اي فراخ سرم را مي دزدم تا تعادلم را حفظ كنم، تا جايي كه ميتوانم به شدت ميچرخم. اين رقص مورد علاقه ي من است زيرا رازي در درونش دارد. هرچه سريعتر ميچرخم، بيشتر به درون خودم ميروم. رقص من بي حركت و پر از سكوت است. به همان اندازه كه دوست دارم موسيقي بسازم، موسيقي نشنيده شده اي كه هرگز نمي ميرد. و سكوت رقص حقيقي من است، گرچه هيچوقت تكان نميخورد. در گوشه اي مي ايستد، رقص پرداز زيبايي من، و ستاش ميكند هريك از انگشتان دست و پايم را.
من اكنون ماه و دريا و دلفينها را فراموش كرده ام، اما بيش از هر زمان ديگري از آنها لذت ميبرم. به دوري ستارگان، به نزديكي يك دانه ماسه، حضوري نوراني از من بالا مي آيد. ميتوانم براي هميشه در آن بمانم، بسيار مهربان و گرم است. اما يكبار لمسش ميكنم، و نور در آرامش از آن تراوش ميكند. مرا به لرزه و هيجان مي آورد، و ميدانم تقدير من به ديگران نشان خواهد داد كه اين سكوت، اين نور، اين رحمت، رقص من است. من اين هديه را برميدارم فقط براي اينكه به ديگران تقديمش كنم.
نور ميگويد ”سريع، بده“
بر خلاف گذشته، سعي ميكنم اطاعت كنم، قدمهاي تازه اي برميدارم، حالتهاي تازه اي از شادي. يك مرتبه حس ميكنم كجا هستم، به سمت بالاي تپه در حال دويدنم. نور در اتاقم روشن شده است. مي بينم كه مرا بر ميگرداند. باز قلب تپنده ام را حس ميكنم، رخوتي در بازو هايم، خون گرمي در پاهايم. سلولهايم ميخواهند آرامتر برقصند. ميپرسند ”ميتوانيم كمي راه برويم. ديوانه وار رقصيده ايم.“
ميخندم ”حتما“ سلانه سلانه راه ميروم.
دستگيره ي در را ميچرخانم، به آرامي نفس نفس ميزنم، از اينكه خسته ام خوشحالم. به درون تخت ميخزم، چيزي را كه هميشه موجب شگفتي ام ميشد به ياد مي آورم. ميگويند بعضي از ستاره هايي كه بالاي سرمان مي بينيم، واقعا آنجا نيستند. نور آنها ميليون ها سال طول ميكشد تا به ما برسد، و همه ي كاري كه ما ميكنيم اينست كه به گذشته نگاه ميكنيم. به لحظاتي در گذشته كه آن ستاره ها هنوز ميدرخشيدند.
از خودم ميپرسم ”پس يك ستاره وقتي نورش تمام ميشود چه ميكند؟ شايد مي ميرد.“
صدايي در مغزم ميگويد ”اوه، نه، يك ستاره هرگز نمي ميرد. فقط تبديل به يك لبخند ميشود و در موسيقي كهكشاني، در رقص زندگي حل ميشود. از اين فكر خوشم مي آيد. آخرين فكرم قبل از آنكه چشمانم را ببندم. با يك لبخند، خودم هم در موسيقي محو ميشوم.
من نميتوانم از دست ماه فرار كنم. نور ملايم مهتاب، شبها هجوم مي آورد به پرده ها. حتي لازم نيست ببينمش. يك انرژي خنك و آبي بر روي تختم مي افتد و من بيدار ميشوم. من با قدمهاي سريع، راهرو را طي ميكنم و ميچرخم و در را باز ميكنم، نه براي آنكه از خانه بيرون بروم، براي آنكه به طرفش بازگردم. فرياد ميزنم “ماه، من اينجا هستم.“
او جواب ميدهد “خوبه. حالا يه كم برامون برقص“
اما بدن من مدتها قبل از آنكه او حرفي بزند، شروع به تكان خوردن كرده است. كي شروع شد؟ يادم نمي آيد. بدن من هميشه تكان ميخورده است. از وقتي بچه بودم چنين واكنشي به ماه نشان ميدادم، مانند همان جنوني كه مورد علاقه ي اوست، و نه فقط او. ستاره ها من را به طرف خود ميكشانند. آنقدر نزديك كه بتوانم چشمك زدنشان را خوب ببينم. آنها هم مي رقصند. حركتهاي مولكولي آرامي را از خود نشان ميدهند كه اتمهاي كربن وجود مرا به جنب و جوش وا ميدارد. با بازوهايي كه باز باز شده و در حركتند، به سمت دريا كه رقصي ديگر را در من آغاز ميكند، ميروم. رقص ماه در درون آرام است و به نرمي سايه هاي آبي روي چمن. وقتي موج مي غرد، صداي تپش قلب زمين را ميشنوم و صداي ضرب آهنگ موسيقي به گوشم ميخورد. احساس ميكنم كه دلفينها در كفهاي سفيد دريا جست و خيز كنان، سعي بر پرواز دارند، و تقريبا پرواز ميكنند وقتي امواج چرخش كنان تا آسمان بالا ميروند. همچنان كه پلانكتونها در امواج ميدرخشند، دمهايشان قوسي از نور را به جا ميگذارد. دسته ي بزرگي از ماهي هاي كوچك بر مي خيزند، در زير مهتاب، تلالو نقره اي رنگي مانند يك صورت فلكي تازه مي پراكنند.
دريا ميگويد ”آة، اكنون جمعيتي به طرف ما مي آيند.“
من در طول ساحل مي دوم. امواج را با يك پايم ميگيرم و با پاي ديگرم جاخالي ميدهم. صداي تق تق مبهمي ميشنوم. يكصد خرچنگ ساحلي وحشت زده، براي احتياط در لانه هايشان قايم ميشوند. اما من اكنون دارم مي دوم، بعضي وقتها بر روي انگشتان شستم با تمام قدرت مي دوم.
تخيلم را به ياد مي آورم و سحابي گردان ميگويد ”با سرعت، بچرخ“ با خنده اي فراخ سرم را مي دزدم تا تعادلم را حفظ كنم، تا جايي كه ميتوانم به شدت ميچرخم. اين رقص مورد علاقه ي من است زيرا رازي در درونش دارد. هرچه سريعتر ميچرخم، بيشتر به درون خودم ميروم. رقص من بي حركت و پر از سكوت است. به همان اندازه كه دوست دارم موسيقي بسازم، موسيقي نشنيده شده اي كه هرگز نمي ميرد. و سكوت رقص حقيقي من است، گرچه هيچوقت تكان نميخورد. در گوشه اي مي ايستد، رقص پرداز زيبايي من، و ستاش ميكند هريك از انگشتان دست و پايم را.
من اكنون ماه و دريا و دلفينها را فراموش كرده ام، اما بيش از هر زمان ديگري از آنها لذت ميبرم. به دوري ستارگان، به نزديكي يك دانه ماسه، حضوري نوراني از من بالا مي آيد. ميتوانم براي هميشه در آن بمانم، بسيار مهربان و گرم است. اما يكبار لمسش ميكنم، و نور در آرامش از آن تراوش ميكند. مرا به لرزه و هيجان مي آورد، و ميدانم تقدير من به ديگران نشان خواهد داد كه اين سكوت، اين نور، اين رحمت، رقص من است. من اين هديه را برميدارم فقط براي اينكه به ديگران تقديمش كنم.
نور ميگويد ”سريع، بده“
بر خلاف گذشته، سعي ميكنم اطاعت كنم، قدمهاي تازه اي برميدارم، حالتهاي تازه اي از شادي. يك مرتبه حس ميكنم كجا هستم، به سمت بالاي تپه در حال دويدنم. نور در اتاقم روشن شده است. مي بينم كه مرا بر ميگرداند. باز قلب تپنده ام را حس ميكنم، رخوتي در بازو هايم، خون گرمي در پاهايم. سلولهايم ميخواهند آرامتر برقصند. ميپرسند ”ميتوانيم كمي راه برويم. ديوانه وار رقصيده ايم.“
ميخندم ”حتما“ سلانه سلانه راه ميروم.
دستگيره ي در را ميچرخانم، به آرامي نفس نفس ميزنم، از اينكه خسته ام خوشحالم. به درون تخت ميخزم، چيزي را كه هميشه موجب شگفتي ام ميشد به ياد مي آورم. ميگويند بعضي از ستاره هايي كه بالاي سرمان مي بينيم، واقعا آنجا نيستند. نور آنها ميليون ها سال طول ميكشد تا به ما برسد، و همه ي كاري كه ما ميكنيم اينست كه به گذشته نگاه ميكنيم. به لحظاتي در گذشته كه آن ستاره ها هنوز ميدرخشيدند.
از خودم ميپرسم ”پس يك ستاره وقتي نورش تمام ميشود چه ميكند؟ شايد مي ميرد.“
صدايي در مغزم ميگويد ”اوه، نه، يك ستاره هرگز نمي ميرد. فقط تبديل به يك لبخند ميشود و در موسيقي كهكشاني، در رقص زندگي حل ميشود. از اين فكر خوشم مي آيد. آخرين فكرم قبل از آنكه چشمانم را ببندم. با يك لبخند، خودم هم در موسيقي محو ميشوم.
لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.
13 سال 10 ماه قبل #12215
توسط Farnaz
پاسخ داده شده توسط Farnaz در تاپیک پاسخ: گفته های مايکل عزيز (به ياد و خاطره قديم ها)
Dancing the Dream
Consciousness expresses itself through creation. This world we live in is the dance of the creator. Dancers come and go in the twinkling of an eye but the dance lives on. On many an occasion when I'm dancing, I've felt touched by something sacred. In those moments, I've felt my spirit soar and become one with everything that exists. I become the stars and the moon. I become the lover and the beloved. I become the victor and the vanquished. I become the master and the slave. I become the singer and the song. I become the knower and the known. I keep on dancing and then, it is the eternal dance of creation. The creator and creation merge into one wholeness of joy.
I keep on dancing and dancing .......and dancing, until there is only......the dance
رقصاندن آرزوها
خودآگاهي از طريق آفرينش خود را نشان ميدهد. دنيايي كه در آن زندگي ميكنيم، صحنه ي رقص خالق است. رقصنده ها در يك چشم بهم زدم مي آيند و مي روند اما صحنه ي رقص ماندگار است. در بسياري مواقع كه در حال رقصيدن هستم، احساس ميكنم چيز مقدسي مرا لمس ميكند. در آن لحظات، احساس ميكنم روحم به پرواز در مي آيد و با تمامي موجودات يكي ميشود. من به ماه و ستاره ها بدل ميشوم. عاشق و معشوق ميشوم. غالب (پيروز) و مغلوب ميشوم. ارباب و برده ميشوم. آواز خوان و آواز ميشوم. داننده و دانسته ميشوم. من به رقصيدن ادامه ميدهم و بعد، اين رقص ابدي آفرينش است. خالق و مخلوق در سرمستي يكپارچه اي با هم ادغام ميشوند. من به رقصيدن و رقصيدن... و رقصيدن ادامه ميدهم، تا زماني كه فقط... صحنه ي رقص باقي بماند.
You're pressured timewise, but not by creativity or money
تو از لحاظ زمانی تحت فشار هستی... ولی نه از لحاظ خلاقيت و يا پول."
ميخواد بگه تو به اندازه کافی خلاق و ثروتمند هستی و از اون نظر مشکلی نداری... فقط از نظر زمان تحت فشار هستی
Consciousness expresses itself through creation. This world we live in is the dance of the creator. Dancers come and go in the twinkling of an eye but the dance lives on. On many an occasion when I'm dancing, I've felt touched by something sacred. In those moments, I've felt my spirit soar and become one with everything that exists. I become the stars and the moon. I become the lover and the beloved. I become the victor and the vanquished. I become the master and the slave. I become the singer and the song. I become the knower and the known. I keep on dancing and then, it is the eternal dance of creation. The creator and creation merge into one wholeness of joy.
I keep on dancing and dancing .......and dancing, until there is only......the dance
رقصاندن آرزوها
خودآگاهي از طريق آفرينش خود را نشان ميدهد. دنيايي كه در آن زندگي ميكنيم، صحنه ي رقص خالق است. رقصنده ها در يك چشم بهم زدم مي آيند و مي روند اما صحنه ي رقص ماندگار است. در بسياري مواقع كه در حال رقصيدن هستم، احساس ميكنم چيز مقدسي مرا لمس ميكند. در آن لحظات، احساس ميكنم روحم به پرواز در مي آيد و با تمامي موجودات يكي ميشود. من به ماه و ستاره ها بدل ميشوم. عاشق و معشوق ميشوم. غالب (پيروز) و مغلوب ميشوم. ارباب و برده ميشوم. آواز خوان و آواز ميشوم. داننده و دانسته ميشوم. من به رقصيدن ادامه ميدهم و بعد، اين رقص ابدي آفرينش است. خالق و مخلوق در سرمستي يكپارچه اي با هم ادغام ميشوند. من به رقصيدن و رقصيدن... و رقصيدن ادامه ميدهم، تا زماني كه فقط... صحنه ي رقص باقي بماند.
You're pressured timewise, but not by creativity or money
تو از لحاظ زمانی تحت فشار هستی... ولی نه از لحاظ خلاقيت و يا پول."
ميخواد بگه تو به اندازه کافی خلاق و ثروتمند هستی و از اون نظر مشکلی نداری... فقط از نظر زمان تحت فشار هستی
لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.
13 سال 10 ماه قبل #12945
توسط Farnaz
پاسخ داده شده توسط Farnaz در تاپیک پاسخ: گفته های مايکل عزيز (به ياد و خاطره قديم ها)
Dr. Eugene Aksenoff:
Just last month I saw Michael Jackson again. He was in Japan with his children. Prince, his 15-month-old son, had high fever and cramp. Michael had not slept the whole night. He's really devoted to the children.
[source: Reuters; August 1998]
همين ماه قبل بود كه دوباره مايكل جكسون را ديدم. او همراه با فرزندانش در ژاپن بود. پرينس، پسر 15 ماهه اش، تب بالا و شكم درد داشت. مايكل تمام مدت شب چشم بر هم نگذاشت. او واقعا خودش را وقف فرزندانش كرده است.
دكتر ايگن اكسنوف
به نقل از رويترز
Fred Astaire (dancer & actor):
You are a hell of a mover. Man you really put them on their asses last night. You're an angry dancer. I'm the same way. I used to do the same thing with my cane...You're a hell of a mover!
[source: The day after seeing MJ perform at 'Motown 25']
تو يك رقصنده ي معركه هستي. مرد تو ديشب رقصت رو در معرض ارزشيابي گذاشتي. تو با عصبانيت مي رقصي. من هم همينطور. من هم عادت داشتم با چوب دستيم همينطوري برقصم. تو يك رقصنده ي معركه هستي.
فرد آستر ـ خواننده و بازيگر
Just last month I saw Michael Jackson again. He was in Japan with his children. Prince, his 15-month-old son, had high fever and cramp. Michael had not slept the whole night. He's really devoted to the children.
[source: Reuters; August 1998]
همين ماه قبل بود كه دوباره مايكل جكسون را ديدم. او همراه با فرزندانش در ژاپن بود. پرينس، پسر 15 ماهه اش، تب بالا و شكم درد داشت. مايكل تمام مدت شب چشم بر هم نگذاشت. او واقعا خودش را وقف فرزندانش كرده است.
دكتر ايگن اكسنوف
به نقل از رويترز
Fred Astaire (dancer & actor):
You are a hell of a mover. Man you really put them on their asses last night. You're an angry dancer. I'm the same way. I used to do the same thing with my cane...You're a hell of a mover!
[source: The day after seeing MJ perform at 'Motown 25']
تو يك رقصنده ي معركه هستي. مرد تو ديشب رقصت رو در معرض ارزشيابي گذاشتي. تو با عصبانيت مي رقصي. من هم همينطور. من هم عادت داشتم با چوب دستيم همينطوري برقصم. تو يك رقصنده ي معركه هستي.
فرد آستر ـ خواننده و بازيگر
لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.
مدیران انجمن: مایکلا
زمان ایجاد صفحه: 0.383 ثانیه