- ارسال ها: 1054
- تشکرهای دریافت شده: 679
به گفتگوی مایکلی خوش آمدید
زمان سرانجام فرا رسید
برای یک گردهمایی
برای آشنایی بیشتر
و برای ارزش نهادن به میراث مایکل جکسون
زمان سرانجام فرا رسید
برای یک گردهمایی
برای آشنایی بیشتر
و برای ارزش نهادن به میراث مایکل جکسون
گفته های مايکل عزيز (به ياد و خاطره قديم ها)
13 سال 10 ماه قبل #13150
توسط Farnaz
پاسخ داده شده توسط Farnaz در تاپیک پاسخ: گفته های مايکل عزيز (به ياد و خاطره قديم ها)
Enough for Today
Dance rehearsals can go on past midnight, but this time I stopped at ten. "I hope you don't mind," I said, looking up into space, "but that's enough for today."
A voice from the control room spoke. "You okay?"
"A little tired, I guess," I said.
I slipped on a windbreaker and headed down the hall. Running footsteps came up behind me. I was pretty sure who they belonged to. "I know you too well," she said, catching up with me. "What's really wrong?"
I hesitated. "Well, I don't know how this sounds, but I saw a picture today in the papers. A dolphin had drowned in a fishing net. From the way its body was tangled in the lines, you could read so much agony. Its eyes were vacant, yet there was still that smile, the one dolphins never lose, even when they die..." My voice trailed off.
She put her hand lightly in mine. "I know, I know."
"No, you don't know all of it yet. It's not just that I felt sad, or had to face the fact that an innocent being had died. Dolphins love to dance -- of all the creatures in the sea, that's their mark. Asking nothing from us, they cavort in the waves while we marvel. They race ahead of ships, not to get there first but to tell us, 'It's all meant to be play. Keep to your course, but dance while you do it.' "So there I was, in the middle of rehearsal, and I thought, 'They're killing a dance.' And then it seemed only right to stop. I can't keep the dance from being killed, but at least I can pause in memory, as one dancer to another. Does that make any sense?"
Her eyes were tender. "Sure, in its way. Probably we'll wait years before everyone agrees on how to solve this thing. So many interests are involved. But it's too frustrating waiting for improvements tomorrow. Your heart wanted to have its say now."
"Yes," I said, pushing the door open for her. "I just had this feeling, and that's enough for today
براي امروز كافيه
تمرينات رقص ميتواند تا بعد از نيمه شب هم ادامه داشته باشد، اما من امشب ساعت 10 دست از تمرين كشيدم.
در حاليكه سرم را بلند ميكردم، گفتم ”اميدوارم اشكالي نداشته باشه، اما واسه امروز كافيه.“
صدايي از اتاق كنترل پرسيد ”حالت خوبه؟“
گفتم ”فكر كنم كمي خسته ام.“
به تندي يك لباس بادگير به تن كردم و در امتداد سالن قدم برداشتم. قدمهاي دونده اي پشت سرم مي آمد. من كاملا مطمئن بودم كه آنها متعلق به چه كسي بودند.
وقتي (اون خانم) به من رسيد، گفت ”من خوب ميشناسمت. بگو واقعا چه اتفاقي افتاده؟“
كمي مكث كردم. گفتم ”خوب، نميدونم چطوري بنظر مياد، من امروز يه عكس تو روزنامه ديدم. يه دلفين توي تور ماهيگيري خفه شده بود. از نحوه ي گير كردن بدنش در بين بندهاي تور، ميشد فهميد چه زجري كشيده. چشمهاش خالي بود. اما هنوز اون لبخند تو صورتش وجود داشت. همون لبخندي كه دلفينها هيچوقت از دست نميدن، حتي وقتي ميميرن...“ صدايم رفته رفته خاموش شد.
او به آرامي دستانش را در دستان من جا داد. ”ميفهمم، ميفهمم.“
”نه، تو هنوز تموم ماجرا رو نميدوني. موضوع فقط اين نيست كه ناراحت شدم و يا اينكه بايد با اين حقيقت كه يكي بيگناه كشته شده كنار ميومدم. از بين تمام موجودات دريايي، دلفينها عاشق رقصيدن هستن. اين صفت مشخصه ي اونهاست. بدون اينكه چيزي از ما بخوان، در حاليكه ما در تعجب فرو ميريم، توي امواج جست و خيز ميكنن. جلوي كشتي با هم مسابقه ميگذارن، نه براي اينكه زودتر از ما به مقصد برسن، بلكه ميخوان به ما بفهمونن ”همه اش براي اينه كه شما رو سرگرم كنيم. دنبالتون مي آييم و وقتي شما مسيرتون رو طي ميكنين، براتون ميرقصيم.“
وسطهاي تمرين رقص بودم كه فكر كردم ”اونها دارن رقص رو به قتل ميرسونن“ و بعد به نظرم اومد كه تنها كار درست اينه كه دست از رقصيدن بكشم. نميتونم از رقص در مقابل كشته شدن محافظت كنم، اما حداقل ميتونم به نشانه ي احترام يه رقصنده به يه رقصنده ي ديگه، مكث كنم. آيا اين مفهومي داره؟“
چشمهايش مهربان بود. ”البته، به شيوه ي خودش. شايد بايد سالها صبر كنيم تا راه حلي براي اين مشكل پيدا بشه. تمايلات بسياري وجود داره اما صبر كردن تا پيدا شدن راه حلي در آينده، زجر آوره. احساس تو هم اين رو ميگه.“
در حاليكه در رو براي اون باز ميكردم گفتم ”آره، من هم دقيقا اين احساس رو داشتم. و براي امروز كافيه.“
Dance rehearsals can go on past midnight, but this time I stopped at ten. "I hope you don't mind," I said, looking up into space, "but that's enough for today."
A voice from the control room spoke. "You okay?"
"A little tired, I guess," I said.
I slipped on a windbreaker and headed down the hall. Running footsteps came up behind me. I was pretty sure who they belonged to. "I know you too well," she said, catching up with me. "What's really wrong?"
I hesitated. "Well, I don't know how this sounds, but I saw a picture today in the papers. A dolphin had drowned in a fishing net. From the way its body was tangled in the lines, you could read so much agony. Its eyes were vacant, yet there was still that smile, the one dolphins never lose, even when they die..." My voice trailed off.
She put her hand lightly in mine. "I know, I know."
"No, you don't know all of it yet. It's not just that I felt sad, or had to face the fact that an innocent being had died. Dolphins love to dance -- of all the creatures in the sea, that's their mark. Asking nothing from us, they cavort in the waves while we marvel. They race ahead of ships, not to get there first but to tell us, 'It's all meant to be play. Keep to your course, but dance while you do it.' "So there I was, in the middle of rehearsal, and I thought, 'They're killing a dance.' And then it seemed only right to stop. I can't keep the dance from being killed, but at least I can pause in memory, as one dancer to another. Does that make any sense?"
Her eyes were tender. "Sure, in its way. Probably we'll wait years before everyone agrees on how to solve this thing. So many interests are involved. But it's too frustrating waiting for improvements tomorrow. Your heart wanted to have its say now."
"Yes," I said, pushing the door open for her. "I just had this feeling, and that's enough for today
براي امروز كافيه
تمرينات رقص ميتواند تا بعد از نيمه شب هم ادامه داشته باشد، اما من امشب ساعت 10 دست از تمرين كشيدم.
در حاليكه سرم را بلند ميكردم، گفتم ”اميدوارم اشكالي نداشته باشه، اما واسه امروز كافيه.“
صدايي از اتاق كنترل پرسيد ”حالت خوبه؟“
گفتم ”فكر كنم كمي خسته ام.“
به تندي يك لباس بادگير به تن كردم و در امتداد سالن قدم برداشتم. قدمهاي دونده اي پشت سرم مي آمد. من كاملا مطمئن بودم كه آنها متعلق به چه كسي بودند.
وقتي (اون خانم) به من رسيد، گفت ”من خوب ميشناسمت. بگو واقعا چه اتفاقي افتاده؟“
كمي مكث كردم. گفتم ”خوب، نميدونم چطوري بنظر مياد، من امروز يه عكس تو روزنامه ديدم. يه دلفين توي تور ماهيگيري خفه شده بود. از نحوه ي گير كردن بدنش در بين بندهاي تور، ميشد فهميد چه زجري كشيده. چشمهاش خالي بود. اما هنوز اون لبخند تو صورتش وجود داشت. همون لبخندي كه دلفينها هيچوقت از دست نميدن، حتي وقتي ميميرن...“ صدايم رفته رفته خاموش شد.
او به آرامي دستانش را در دستان من جا داد. ”ميفهمم، ميفهمم.“
”نه، تو هنوز تموم ماجرا رو نميدوني. موضوع فقط اين نيست كه ناراحت شدم و يا اينكه بايد با اين حقيقت كه يكي بيگناه كشته شده كنار ميومدم. از بين تمام موجودات دريايي، دلفينها عاشق رقصيدن هستن. اين صفت مشخصه ي اونهاست. بدون اينكه چيزي از ما بخوان، در حاليكه ما در تعجب فرو ميريم، توي امواج جست و خيز ميكنن. جلوي كشتي با هم مسابقه ميگذارن، نه براي اينكه زودتر از ما به مقصد برسن، بلكه ميخوان به ما بفهمونن ”همه اش براي اينه كه شما رو سرگرم كنيم. دنبالتون مي آييم و وقتي شما مسيرتون رو طي ميكنين، براتون ميرقصيم.“
وسطهاي تمرين رقص بودم كه فكر كردم ”اونها دارن رقص رو به قتل ميرسونن“ و بعد به نظرم اومد كه تنها كار درست اينه كه دست از رقصيدن بكشم. نميتونم از رقص در مقابل كشته شدن محافظت كنم، اما حداقل ميتونم به نشانه ي احترام يه رقصنده به يه رقصنده ي ديگه، مكث كنم. آيا اين مفهومي داره؟“
چشمهايش مهربان بود. ”البته، به شيوه ي خودش. شايد بايد سالها صبر كنيم تا راه حلي براي اين مشكل پيدا بشه. تمايلات بسياري وجود داره اما صبر كردن تا پيدا شدن راه حلي در آينده، زجر آوره. احساس تو هم اين رو ميگه.“
در حاليكه در رو براي اون باز ميكردم گفتم ”آره، من هم دقيقا اين احساس رو داشتم. و براي امروز كافيه.“
لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.
کمتر
بیشتر
- ارسال ها: 1379
- تشکرهای دریافت شده: 408
13 سال 10 ماه قبل #13154
توسط mohammad
I Love You Michael
www.fullmjj.ir
پاسخ داده شده توسط mohammad در تاپیک پاسخ: گفته های مايکل عزيز (به ياد و خاطره قديم ها)
چقدر این اخریه قشنگه .
اینو مایکل کجا گفته ؟ اصلا مایکل گفته ؟

اینو مایکل کجا گفته ؟ اصلا مایکل گفته ؟


www.fullmjj.ir
لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.
13 سال 10 ماه قبل #13181
توسط Farnaz
پاسخ داده شده توسط Farnaz در تاپیک پاسخ: گفته های مايکل عزيز (به ياد و خاطره قديم ها)
راستش من خودمم نمی دونم دقیقا ماله کجاس اما اره مایکله دیگه!
به هر حال من اینارو از سخنگاهه قبلی کپی می کنم و فکر می کنم ترجمه ی الناز باشه
به هر حال من اینارو از سخنگاهه قبلی کپی می کنم و فکر می کنم ترجمه ی الناز باشه
لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.
کمتر
بیشتر
- ارسال ها: 1379
- تشکرهای دریافت شده: 408
13 سال 10 ماه قبل #13226
توسط mohammad
I Love You Michael
www.fullmjj.ir
پاسخ داده شده توسط mohammad در تاپیک پاسخ: گفته های مايکل عزيز (به ياد و خاطره قديم ها)
مرسی . از این به بعد اگه میدونستی بنویس کجا و کی گفته شده .


www.fullmjj.ir
لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.
13 سال 10 ماه قبل #13489
توسط Farnaz
پاسخ داده شده توسط Farnaz در تاپیک پاسخ: گفته های مايکل عزيز (به ياد و خاطره قديم ها)
God
It's strange that God doesn't mind expressing Himself/Herself in all the religions of the world, while people still cling to the notion that their way is the only right way. Whatever you try to say about God, someone will take offense, even if you say everyone's love of God is right for them. For me the form God takes is not the most important thing. What's most important is the essence. My songs and dances are outlines for Him to come in and fill. I hold out the form. She puts in the sweetness.
I've looked up at the night sky and beheld the stars so intimately close, it was as if my grandmother had made them for me. "How rich, how sumptuous," I thought. In that moment I saw God in His creation. I could as easily have seen Her in the beauty of a rainbow, the grace of a deer bounding through a meadow, the truth of a father's kiss. But for me the sweetest contact with God has no form. I close my eyes, look within, and enter a deep soft silence. The infinity of God's creation embraces me. We are one
خدا
عجيب است كه خدا در هيچ يك از اديان دنيا، اهميتي به گفتن نقطه نظرات خود نميدهد، در حاليكه مردم سفت و سخت به اين عقيده كه راه و روش خودشان تنها راه و روش درست است، چسبيده اند. هر چه كه راجع به خدا بگوييد، به يك نفر بر ميخورد، حتي اگر بگوييد كه راه و روش همه در عشق ورزيدن به خدا درست است.
براي من، شكلي كه خدا به خود ميگيرد، مهمترين مسئله نيست. مهمتر از همه چيز، ذات است. آهنگها و رقصم، خطوطي هستند كه او واردشان ميشود و پرشان ميكند. من يك طرح ارائه ميدم و اون با شيريني پرش ميكند.
من به آسمان شب نگاه كرده ام و بطور كامل از نزديك به ستاره ها چشم دوخته ام، مثل اين ميمانست كه مادر بزرگم، آنها را براي من آنجا گذاشته است. با خود فكر كردم ”چه مجلل، چه باشكوه.“ در آن لحظه من خدا را در آفرينشش ديدم. من به سادگي ميتوانستم خدا را در زيبايي يك رنگين كمان، در ملاحت گوزني كه در علفزار جست و خيز ميكند و در حقيقت بوسه ي يك پدر ببينم. اما براي من شيرين ترين ارتباط با خدا شكلي ندارد. من چشمانم را ميبندم، به درونم نگاه ميكنم و به يك سكوت عميق و لطيف وارد ميشوم. بي كرانگي آفرينش خدا، مرا در آغوش ميگيرد. ما يكي ميشويم.
It's strange that God doesn't mind expressing Himself/Herself in all the religions of the world, while people still cling to the notion that their way is the only right way. Whatever you try to say about God, someone will take offense, even if you say everyone's love of God is right for them. For me the form God takes is not the most important thing. What's most important is the essence. My songs and dances are outlines for Him to come in and fill. I hold out the form. She puts in the sweetness.
I've looked up at the night sky and beheld the stars so intimately close, it was as if my grandmother had made them for me. "How rich, how sumptuous," I thought. In that moment I saw God in His creation. I could as easily have seen Her in the beauty of a rainbow, the grace of a deer bounding through a meadow, the truth of a father's kiss. But for me the sweetest contact with God has no form. I close my eyes, look within, and enter a deep soft silence. The infinity of God's creation embraces me. We are one
خدا
عجيب است كه خدا در هيچ يك از اديان دنيا، اهميتي به گفتن نقطه نظرات خود نميدهد، در حاليكه مردم سفت و سخت به اين عقيده كه راه و روش خودشان تنها راه و روش درست است، چسبيده اند. هر چه كه راجع به خدا بگوييد، به يك نفر بر ميخورد، حتي اگر بگوييد كه راه و روش همه در عشق ورزيدن به خدا درست است.
براي من، شكلي كه خدا به خود ميگيرد، مهمترين مسئله نيست. مهمتر از همه چيز، ذات است. آهنگها و رقصم، خطوطي هستند كه او واردشان ميشود و پرشان ميكند. من يك طرح ارائه ميدم و اون با شيريني پرش ميكند.
من به آسمان شب نگاه كرده ام و بطور كامل از نزديك به ستاره ها چشم دوخته ام، مثل اين ميمانست كه مادر بزرگم، آنها را براي من آنجا گذاشته است. با خود فكر كردم ”چه مجلل، چه باشكوه.“ در آن لحظه من خدا را در آفرينشش ديدم. من به سادگي ميتوانستم خدا را در زيبايي يك رنگين كمان، در ملاحت گوزني كه در علفزار جست و خيز ميكند و در حقيقت بوسه ي يك پدر ببينم. اما براي من شيرين ترين ارتباط با خدا شكلي ندارد. من چشمانم را ميبندم، به درونم نگاه ميكنم و به يك سكوت عميق و لطيف وارد ميشوم. بي كرانگي آفرينش خدا، مرا در آغوش ميگيرد. ما يكي ميشويم.
لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.
13 سال 9 ماه قبل #13778
توسط Farnaz
پاسخ داده شده توسط Farnaz در تاپیک پاسخ: گفته های مايکل عزيز (به ياد و خاطره قديم ها)
How I Make Music
People ask me how I make music. I tell them I just step into it. It's like stepping into a river and joining the flow. Every moment in the river has its song. So I stay in the moment and listen.
What I hear is never the same. A walk through the woods brings a light crackling song : Leaves rustle in the wind, birds chatter and squirrels scold, twigs crunch underfoot, and the beat of my heart holds it all together. When you join the flow, the music is inside and outside, and both are the same. As long as I can listen to the moment, I'll always have music
آهنگهايم را چطور ميسازم
مردم از من مي پرسند كه آهنگهايم را چطور ميسازم. به آنها ميگويم كه من فقط به درونش قدم برميدارم. مانند وارد شدن به يك رودخانه و هم جريان شدن با آن است. هر لحظه در رودخانه، آهنگ خود را دارد. پس من در آن لحظه مي مانم و گوش ميدهم. چيزي كه ميشنوم هيچگاه تكراري نيست. قدم زدن در جنگل، آهنگ ترق ترق ملايمي را پديد مي آورد، برگها در باد خش خش ميكنند، پرنده ها جيك جيك ميكنند و سنجابها آنها را شماتت ميكنند، شاخه هاي كوچك زير پا قرچ قرچ صدا ميدهند و تپش قلبم همه ي آنها را در خود جا ميدهد. وقتي به جريان ملحق شويد، موسيقي در درون و بيرون وجود دارد و هر دو يكي هستند. تا وقتي كه ميتوانم به لحظات گوش دهم، هميشه آهنگ خواهم ساخت
People ask me how I make music. I tell them I just step into it. It's like stepping into a river and joining the flow. Every moment in the river has its song. So I stay in the moment and listen.
What I hear is never the same. A walk through the woods brings a light crackling song : Leaves rustle in the wind, birds chatter and squirrels scold, twigs crunch underfoot, and the beat of my heart holds it all together. When you join the flow, the music is inside and outside, and both are the same. As long as I can listen to the moment, I'll always have music
آهنگهايم را چطور ميسازم
مردم از من مي پرسند كه آهنگهايم را چطور ميسازم. به آنها ميگويم كه من فقط به درونش قدم برميدارم. مانند وارد شدن به يك رودخانه و هم جريان شدن با آن است. هر لحظه در رودخانه، آهنگ خود را دارد. پس من در آن لحظه مي مانم و گوش ميدهم. چيزي كه ميشنوم هيچگاه تكراري نيست. قدم زدن در جنگل، آهنگ ترق ترق ملايمي را پديد مي آورد، برگها در باد خش خش ميكنند، پرنده ها جيك جيك ميكنند و سنجابها آنها را شماتت ميكنند، شاخه هاي كوچك زير پا قرچ قرچ صدا ميدهند و تپش قلبم همه ي آنها را در خود جا ميدهد. وقتي به جريان ملحق شويد، موسيقي در درون و بيرون وجود دارد و هر دو يكي هستند. تا وقتي كه ميتوانم به لحظات گوش دهم، هميشه آهنگ خواهم ساخت
لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.
مدیران انجمن: مایکلا
زمان ایجاد صفحه: 0.344 ثانیه