- ارسال ها: 684
- تشکرهای دریافت شده: 383
داستانهای کوتاه من
کمتر
بیشتر
14 سال 2 ماه قبل - 14 سال 2 ماه قبل #2577
توسط e r o s
پاسخ داده شده توسط e r o s در تاپیک پاسخ: My Little Story
به نظر منم همین کارو انجام بده.Elnaz نوشته: فکر نکنم مشکلی باشه.
البته بخش وبلاگ هم واسه همین باز شده که توش بنویسین. توی اون بخش عنوان باز کنی فکر کنم بهتر باشه.
Last edit: 14 سال 2 ماه قبل by Elnaz.
لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.
- Jasmine Jackson-mjforever
-
- آفلاین
- Working Day And Night
-
14 سال 2 ماه قبل #2601
توسط Jasmine Jackson-mjforever
پاسخ داده شده توسط Jasmine Jackson-mjforever در تاپیک پاسخ: My Little Story
فکر کنم داستان های مایکلی که برای خودمون اتفاق افتاده رو بنویسیم بهتر باشه
لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.
کمتر
بیشتر
- ارسال ها: 945
- تشکرهای دریافت شده: 306
14 سال 2 ماه قبل #2620
توسط Nikolay
راست بگو و هر چه را در توان داری در تیرت بنه و بلندتر پرتاب کن ، فضیلت ایرانی این است !
نیچه
پاسخ داده شده توسط Nikolay در تاپیک پاسخ: My Little Story
نمیشه که همش در مورد مایکل بنویسه.کسل کننده میشه mjforever
راست بگو و هر چه را در توان داری در تیرت بنه و بلندتر پرتاب کن ، فضیلت ایرانی این است !
نیچه
لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.
14 سال 2 ماه قبل #2624
توسط FeanoR
پاسخ داده شده توسط FeanoR در تاپیک پاسخ: My Little Story
بذارین داستاناشو بنویسه بدبخت

كاربر(ان) زير تشكر كردند: farzam
لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.
کمتر
بیشتر
- ارسال ها: 1014
- تشکرهای دریافت شده: 517
14 سال 2 ماه قبل #2633
توسط farzam
She works so hard, just to make her way
For a man who just don’t appreciate
پاسخ داده شده توسط farzam در تاپیک پاسخ: My Little Story
پس من داستانهامو در بخش وبلاگ ميزارم...
ممنون از همه
ممنون از همه
She works so hard, just to make her way
For a man who just don’t appreciate
لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.
کمتر
بیشتر
- ارسال ها: 1014
- تشکرهای دریافت شده: 517
14 سال 2 ماه قبل - 14 سال 2 ماه قبل #2639
توسط farzam
She works so hard, just to make her way
For a man who just don’t appreciate
پاسخ داده شده توسط farzam در تاپیک My Little Storyyyy
سلام دوستان
اينم اولين نوشتم در اينجا :
داستان پدربزرگ
يك روز كه مثل هميشه پدربزرگ مي خواست برايم قصه تعريف كند، در حياط خانه ي پدربزرگ در كنارش نشستم . من هميشه مشتاقانه به قصه هاي پدربزرگم كه بيشترشان مربوط به زندگي خودش است، گوش ميدهم؛
به ويژه كه بيشترشان حاصل تجربيات خود پدربزرگ در طول زندگي بوده است؛ از اين رو ارزشش براي من دو چندان مي شود، بعضي از آنها نيز به من كمك فراواني كرده است، مخصوصا كه با بزرگتر شدن بهتر آنها را درك ميكنم .
يك روز مانند هميشه در حياط پر از گل و گياه، كنار پدربزرگ نشسته بودم و منتظر بودم تا قصه اش و داستاني ديگر از زندگي اش را بگويد .
داستان مربوط مي شود به 20 سالگي يا شايد هم كمي كمتر يا بيشتر، كه پدربزرگ در اوج جواني و زيبايي براي اولين بار در يكي از كنفرانسهاي دانشگاهشان شركت مي كند؛ از آنجايي كه همانند الان آن موقع نيز به ظاهرش اهميت بسياري مي داد، موهاي خود را در بالاي سرش بسته بود و از اين رو مورد توجه بسياري بوده است .
پدربزرگ گفت: در آن جشن يا گردهمايي كه دانشجويان زيادي حضور داشتند، مردي بر روي صحنه حدود يك ساعتي را در مورد داستانهاي مذهبي و ديني و اخلاقي بحث كرد . پدربزرگ كه در نيمه هاي رديف وسط صندلي ها نشسته بود به چهره ي هم سن و سالان خود كه در كنارش بودند نگاه مي كرد. اندكي در رديف جلو بودند كه در حال گوش دادن و توجه به داستانهاي مورد بحث بودند. عده اي در همان رديفي كه پدربزرگ بود با تلفنهاي خود ور مي رفتند؛ اندكي آن طرف تر عده اي در حال صحبت با يكديگر بودند ، پسراني مورد توجه آن طرف و دختراني مورد توجه طرفي ديگر و... .
در همان لحظات بود كه فرد روي صحنه اشاره اي به پدربزرگ مي كند و خيلي محترمانه مي گويد: آن آقا كه موهاي خود را بسته اند، لطف كنيد بياييد بر روي سن، و بعد رو كرد به جمعيت و گفت: مي خواهم سوالي از ايشان بپرسم ولي منظور من با تمامي شماست دوستان.
پدر بزرگ بر روي سن رفت و در كنار مرد ايستاد، مرد در حالي كه خيلي متكبرانه و حق به جانب به نظر مي رسيد گفت: فكر مي كنيد چه عاملي باعث شده تا شما موهايتان را اينگونه ببنديد؟ وبسياري چيزهايي ديگر كه ما امروزه شاهد آن هستيم ؟
مرد كه فكر مي كرد پدربزرگم جوابي ندارد كه بدهد و ساكت مي ماند، به پدربزرگ خيره شده بود و گاهي نگاهي به جمعيت حاظر مي كرد؛ كه پدربزرگ ميكروفن را گرفت و با جواب خود مشتي محكم به او زد .
پدربزرگ اين گونه جوابش را داده بود: من نمي دانم شما از جواب من چه برداشتي مي كنيد اما براي من مهم كساني هستند كه حظور دارند . امروزه در جوامع مختلف مردم با فشارها و اجبارهاي بسياري مواجهند؛ كه در زمينه هاي مختلف به آنها القا مي شود . اما انسان و مخصوصا جوانان كه در دوره اي از زندگي شان قرار دارند كه دوست دارند خود مسيري را براي خويش انتخاب كنند و تصمـــيم را خودشـــــــــان بگــــــيرند بــــــا محدوديت هايي روبه رو مي شوند.
اگر جواني....
( وهمين كه پدربزرگ اين جمله را مي گفت، دست كرد در موهايش و موهايش را باز كرد و پايين آورد) و ادامه داد:
اگر جواني امروزه به اجبار چيزهايي را انتخاب مي كند و تغيير ميدهد، در ظاهر شايد تغيير كرده باشد اما هيچوقت ايده و عقيده اش كه در ذهن و فكرش است تغيير نمي كند .
و بعد از اتمام اين جمله همه شروع به دست زدن كردند.
اينم اولين نوشتم در اينجا :
داستان پدربزرگ
يك روز كه مثل هميشه پدربزرگ مي خواست برايم قصه تعريف كند، در حياط خانه ي پدربزرگ در كنارش نشستم . من هميشه مشتاقانه به قصه هاي پدربزرگم كه بيشترشان مربوط به زندگي خودش است، گوش ميدهم؛
به ويژه كه بيشترشان حاصل تجربيات خود پدربزرگ در طول زندگي بوده است؛ از اين رو ارزشش براي من دو چندان مي شود، بعضي از آنها نيز به من كمك فراواني كرده است، مخصوصا كه با بزرگتر شدن بهتر آنها را درك ميكنم .
يك روز مانند هميشه در حياط پر از گل و گياه، كنار پدربزرگ نشسته بودم و منتظر بودم تا قصه اش و داستاني ديگر از زندگي اش را بگويد .
داستان مربوط مي شود به 20 سالگي يا شايد هم كمي كمتر يا بيشتر، كه پدربزرگ در اوج جواني و زيبايي براي اولين بار در يكي از كنفرانسهاي دانشگاهشان شركت مي كند؛ از آنجايي كه همانند الان آن موقع نيز به ظاهرش اهميت بسياري مي داد، موهاي خود را در بالاي سرش بسته بود و از اين رو مورد توجه بسياري بوده است .
پدربزرگ گفت: در آن جشن يا گردهمايي كه دانشجويان زيادي حضور داشتند، مردي بر روي صحنه حدود يك ساعتي را در مورد داستانهاي مذهبي و ديني و اخلاقي بحث كرد . پدربزرگ كه در نيمه هاي رديف وسط صندلي ها نشسته بود به چهره ي هم سن و سالان خود كه در كنارش بودند نگاه مي كرد. اندكي در رديف جلو بودند كه در حال گوش دادن و توجه به داستانهاي مورد بحث بودند. عده اي در همان رديفي كه پدربزرگ بود با تلفنهاي خود ور مي رفتند؛ اندكي آن طرف تر عده اي در حال صحبت با يكديگر بودند ، پسراني مورد توجه آن طرف و دختراني مورد توجه طرفي ديگر و... .
در همان لحظات بود كه فرد روي صحنه اشاره اي به پدربزرگ مي كند و خيلي محترمانه مي گويد: آن آقا كه موهاي خود را بسته اند، لطف كنيد بياييد بر روي سن، و بعد رو كرد به جمعيت و گفت: مي خواهم سوالي از ايشان بپرسم ولي منظور من با تمامي شماست دوستان.
پدر بزرگ بر روي سن رفت و در كنار مرد ايستاد، مرد در حالي كه خيلي متكبرانه و حق به جانب به نظر مي رسيد گفت: فكر مي كنيد چه عاملي باعث شده تا شما موهايتان را اينگونه ببنديد؟ وبسياري چيزهايي ديگر كه ما امروزه شاهد آن هستيم ؟
مرد كه فكر مي كرد پدربزرگم جوابي ندارد كه بدهد و ساكت مي ماند، به پدربزرگ خيره شده بود و گاهي نگاهي به جمعيت حاظر مي كرد؛ كه پدربزرگ ميكروفن را گرفت و با جواب خود مشتي محكم به او زد .
پدربزرگ اين گونه جوابش را داده بود: من نمي دانم شما از جواب من چه برداشتي مي كنيد اما براي من مهم كساني هستند كه حظور دارند . امروزه در جوامع مختلف مردم با فشارها و اجبارهاي بسياري مواجهند؛ كه در زمينه هاي مختلف به آنها القا مي شود . اما انسان و مخصوصا جوانان كه در دوره اي از زندگي شان قرار دارند كه دوست دارند خود مسيري را براي خويش انتخاب كنند و تصمـــيم را خودشـــــــــان بگــــــيرند بــــــا محدوديت هايي روبه رو مي شوند.
اگر جواني....
( وهمين كه پدربزرگ اين جمله را مي گفت، دست كرد در موهايش و موهايش را باز كرد و پايين آورد) و ادامه داد:
اگر جواني امروزه به اجبار چيزهايي را انتخاب مي كند و تغيير ميدهد، در ظاهر شايد تغيير كرده باشد اما هيچوقت ايده و عقيده اش كه در ذهن و فكرش است تغيير نمي كند .
و بعد از اتمام اين جمله همه شروع به دست زدن كردند.
She works so hard, just to make her way
For a man who just don’t appreciate
Last edit: 14 سال 2 ماه قبل by farzam.
لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.
مدیران انجمن: Farnaz
زمان ایجاد صفحه: 5.400 ثانیه