- ارسال ها: 1014
- تشکرهای دریافت شده: 517
داستانهای کوتاه من
کمتر
بیشتر
14 سال 2 ماه قبل #2760
توسط farzam
She works so hard, just to make her way
For a man who just don’t appreciate
پاسخ داده شده توسط farzam در تاپیک پاسخ: My Little Story
خوبه
اما چطوري تغييرش بدم؟؟!!!
اما چطوري تغييرش بدم؟؟!!!
She works so hard, just to make her way
For a man who just don’t appreciate
لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.
14 سال 2 ماه قبل #2761
توسط Elnaz
پاسخ داده شده توسط Elnaz در تاپیک پاسخ: My Little Story
تغییرش دادم.
"Be Like Michael Jackson, "Be Mike-like
bemikelike.wordpress.com
bemikelike.wordpress.com
لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.
کمتر
بیشتر
- ارسال ها: 1014
- تشکرهای دریافت شده: 517
14 سال 2 ماه قبل #2780
توسط farzam
She works so hard, just to make her way
For a man who just don’t appreciate
پاسخ داده شده توسط farzam در تاپیک پاسخ: My Little Story
مرسي

She works so hard, just to make her way
For a man who just don’t appreciate
لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.
کمتر
بیشتر
- ارسال ها: 1014
- تشکرهای دریافت شده: 517
14 سال 2 ماه قبل #3020
توسط farzam
She works so hard, just to make her way
For a man who just don’t appreciate
پاسخ داده شده توسط farzam در تاپیک پاسخ: My Little Story
يكي ديگه از داستانام البته قسمت اولش:
خواهش ميكنم هركسي خوندش نظر بده
ممنونم
آفريدگار، نشانه ها
زمين در جنگ و بي عدالتي غرق است، زندگي سخت تر از اين نمي شود؛ سالهاست فـــــــردي نشانه دار، براي زمين نفرستاده ايد سرور من، آيا نااميد گشته ايد سرورم ؟
اين سوالي بود كه فرشته ي پير و وفا دار آيرلوس، از آفريدگار پرسيد
جوابي نشنيد و دوباره سوال را بيان كرد
سرور من ؟ آيا شما نا اميد گشته ايد ؟
آفريدگار كه براي ارتباط با فرشتگان و نشانه دارهايش به نمادي تبديل مي شد، بـــــر روي توده اي از ابرهاي بازيگوش كه او را حمل مي كردند ظاهر شد؛ نگاهي به ايرلوس پير كرد و گفت: آيرلـوس ؟ فرشته ي با وفاي من هنوز نظرت عوض نشده ؟ آيا نمي خواهي جوانت كنم ؟
آيرلوس با خنده اي نگاهش را به زمين دوخت و گفت: سرور من اراده ي شما همه چيز را مي سازد و شما بهتر مي دانيد، اما نظر من عوض نشده است سرور من؛ جوابم را نمي خواهيد بدهيد ؟
ساليان سال است شما ديگر فردي نشانه دار را به زمين نفرستاده ايد!!!
آفريدگار به او گفت: تو همه چيز را نميداني
اما سرورم من هر روز ليست اسامي را چك مي كنم، فرد نشانه داري را نمي يابم
دوباره مي گويم تو همه چيز را نمي داني آيرلوس
فرشته ي جواني در همان هنگام كه گــفت و گوي آيرلوس را با آفريدگار گوش مي داد، آيرلوس او را ديد ، و گفت چه مي خواهي چرا سر كارت نيستي ؟؟؟
فرشته با ترسي آكنده از خجالت گفت: عذر مي خواهم كه مزاحم شما شدم آفريدگارا
در خواستي از شما دارم
آفريدگار با حركتي آهسته و روان به طرف فرشته ي جوان رفت. آيرلوس سرش را به نشانه ي احترام پايين افكند و به كناري رفت؛ آفريدگار مقابل فرشته ي جوان ايستاد و گفت: از جايت بلند شو؛ بالاخره توانستي تصميم بگيري ؟
فرشته ي جوان در حالي كه زانو زده بود از جايش بلند شد و گفت: آفريدگارا اراده ي ضعيــف، مرا بـــــــــاز مي داشت
مي دانم، حالا حرفت را بگو مي خواهم بشنوم
آفريدگارا از كودكي دوست داشتم تابلوي افسانه اي كه فرشته ها و خادمان قديمي از آن صــــحبت مي كردند را ببينم، همان تابلو كه تمام نشانه دارهاي شما در آن به تصوير كشيده شده اند، تمــــــــام نشانه دارهاي گذشته و حال و آينده، در خواست من اين است آفريدگارا كه بتوانم آن تابلو را ببينم .
آيرلوس ترتيبش را مي دهد، حالا برو كه دوستانت به دنبال تو هستند.
فرشته ي جوان زانو زد و سپاس گذاري كرد و بعد بلند شد و با جَـهشي سري به پرواز درآمد و رفت.
آفريدگار به طرف آيرلوس رفت و گفت: اين جوان مانند كسي بود كه سالها پيش همين درخواست را از من كرد، اميدوارم يادت باشد...
بله، بله سرور من خوب يادم است كه دقيقا احساس همين جوان را داشتم، خنده اي بر لبانش جاري شد.
آيرلوس نيز در جواني همين درخواست را از آفريدگار كرده بود.
بسيار خب آيرلوس برو جوان را پيدا كن و تابلو را به او نشان بده، يادت باشد تنها همان جوان بايد باشد، حالا برو.
آيرلوس گفت: سرورم چرا همين جا كه بود نگفتيد با او بروم ؟
تو همه چيز را نمي داني آيرلوس
آيرلوس تعظيم كرد و گفت: بله سرور من و به پرواز درآمد.
بعد از اين كه فرشته جوان را پيدا كرد، با او به طرف يكي از تالارهاي قديمي كه ديگر كسي در آن رفت و آمدي نداشت به حركت درآمد، فرشته ي جوان كه باورش نمي شد به اين زودي بتواند تابلو را ببيند سوالهاي زيادي در باره ي تابلو از آيرلوس مي پرسيد، كه آيرلوس در جواب بيشتر آنـــــها مي گفت: خودت مي بيني .
به تالار رسيدند آيرلوس در بزرگ آن را باز كرد و وارد تالار شدند.
فرشته ي جوان شگفت زده بود، تالار معماري عجيب و زيبايي داشت كه با تصوراتش يكي نبود بسيار شگفت انگيز تر از آني بود كه فكرش را مي كرد، آيرلوس نيز متعجب بـــود، سالها بود كه وارد تالار نشده و تغييرات بسياري كرده بود اما از اين كه دوباره آن جا را مي ديد خشنود بود .
از ميان ستونهاي بزرگي كه در دو طرف بود به انتهاي تالار شروع به حركت كردنــــد، فرشته ي جوان همانطور كه اطراف را نگاه مي كرد ناگهان در انتهاي تالار بر روي ديــــــــوار، پارچه اي بسيار بزرگ را ديد كه گويا بر روي چيزي كشيده شده بود.
همراه با آيرلوس مقابل آن ايستادند
فرشته جوان گفت: تابلو همين است ، درست مي گويم؟
آيرلوس در حالي كه به بالاي تابلو پرواز مي كرد گفت: خودت مي بيني و سپس در بالاي تابلو توقف كرد و طنابي را كشيد و پارچه به زمين افتاد و ناگهان تابلو نمايان گشت؛
فرشته ي جوان شگفت زده به آن خيره شد!!!
به نظرش نوراني مي آمد، همانطور كه به تابلو نگاه مي كرد سوالات زيادي در ذهنش ايجاد شد، دوست داشت بداند تمام آن چهره ها كه در مقابلش هستند كه بودند؟ و چه كرده اند؟
آيرلوس نيز در كنار فرشته ي جوان قرار گرفت و مانند دوران جوانيش كه اولين بار تابلو را ديده بود به هيجان آمد .
تابلوي بسيار بزرگي بود كه ديوار انتهاي تالار را كاملا پوشانده بود .
فرشته ي جوان كه لحظه اي نمي توانست چشم از تابلو بردارد با مكث و ترديد در حالي كه به نقاط مختلف نگاه مي كرد به آيرلوس گفت: آيا شما همه ي اين افراد را مي شناسيد ؟
بله، تك تكشان را مي شناسم؛ مي دانم كه مي خواهي بداني همه ي اينان كه بودند، امـــــــا من تنها مي توانم تعداد اندكي از سوالات تو را جواب بدهم.
چه سوالاتي را مي توانيد جواب بدهيد ؟
به چهره ي همه شان نگاه كن تك تك و با دقت، من تنها مي توانم به آن سوالهاي تو جواب بدهم كه تو در هنگام نگاه كردن به چهره ي يكي از اينان آن احساس را در خود حس مي كني
چه احساسي ؟
نگاه بكن ميفهمي
فرشته ي جوان شروع به نگاه كردن كرد، تك تك و با دقت
اولي،دومي،پنجمي،هشتمي.....بيستمي، و آخرين نفر پنجاهمين،رديف دوم: اولي،دومي،سومي....... و ناگهان!!!!
در رديف دوم در ميانه ها بر روي چهره ي يكي از آنان متوقف شد
احساس عجيبي را در خود حس مي كرد، كه با كنجكاوي معمولي براي دانستن اين كه تمام اين افراد كه هستند و چه كرده اند، فرق داشت؛ تنها مختص همان چهره بود و اين برايش عجيب بود!!!
آيرلوس نيز متوجه شد كه "نيرو" فرشته ي جوان را فرا گرفته است و او نيز آنرا احساس مي كند؛ از اين رو منتظر بود تا جوان سوال كند... .
فرشته ي جوان به آهستگي گفت: او كيست ؟ و با دستش به آن چهره كه احساس را به او داده بود اشاره كرد
آيرلوس متوجه شد كه كدام را مي گويد، با حركتي آهسته و روان پرواز كرد و به كنار آن چهره رفت، فرشته ي جوان همچنان خيره به او نگاه مي كرد كه ناگهان در لحظه اي همه جا در تاريكي فرو رفت و هيچ چيز ديده نمي شد، فرشته ي جوان همين كه آمد بگويد چه اتفاقي افتاد؟ نوري تنها چهره ي آن مرد را كه به فرشته احساس را داده بود روشن كرد و جوان خاموش ماند.
و آيرلوس در حالي كه صدايش در تمام تالار مي پيچيد شروع به صحبت كرد:
او.....
ادامه دارد
خواهش ميكنم هركسي خوندش نظر بده
ممنونم
آفريدگار، نشانه ها
زمين در جنگ و بي عدالتي غرق است، زندگي سخت تر از اين نمي شود؛ سالهاست فـــــــردي نشانه دار، براي زمين نفرستاده ايد سرور من، آيا نااميد گشته ايد سرورم ؟
اين سوالي بود كه فرشته ي پير و وفا دار آيرلوس، از آفريدگار پرسيد
جوابي نشنيد و دوباره سوال را بيان كرد
سرور من ؟ آيا شما نا اميد گشته ايد ؟
آفريدگار كه براي ارتباط با فرشتگان و نشانه دارهايش به نمادي تبديل مي شد، بـــــر روي توده اي از ابرهاي بازيگوش كه او را حمل مي كردند ظاهر شد؛ نگاهي به ايرلوس پير كرد و گفت: آيرلـوس ؟ فرشته ي با وفاي من هنوز نظرت عوض نشده ؟ آيا نمي خواهي جوانت كنم ؟
آيرلوس با خنده اي نگاهش را به زمين دوخت و گفت: سرور من اراده ي شما همه چيز را مي سازد و شما بهتر مي دانيد، اما نظر من عوض نشده است سرور من؛ جوابم را نمي خواهيد بدهيد ؟
ساليان سال است شما ديگر فردي نشانه دار را به زمين نفرستاده ايد!!!
آفريدگار به او گفت: تو همه چيز را نميداني
اما سرورم من هر روز ليست اسامي را چك مي كنم، فرد نشانه داري را نمي يابم
دوباره مي گويم تو همه چيز را نمي داني آيرلوس
فرشته ي جواني در همان هنگام كه گــفت و گوي آيرلوس را با آفريدگار گوش مي داد، آيرلوس او را ديد ، و گفت چه مي خواهي چرا سر كارت نيستي ؟؟؟
فرشته با ترسي آكنده از خجالت گفت: عذر مي خواهم كه مزاحم شما شدم آفريدگارا
در خواستي از شما دارم
آفريدگار با حركتي آهسته و روان به طرف فرشته ي جوان رفت. آيرلوس سرش را به نشانه ي احترام پايين افكند و به كناري رفت؛ آفريدگار مقابل فرشته ي جوان ايستاد و گفت: از جايت بلند شو؛ بالاخره توانستي تصميم بگيري ؟
فرشته ي جوان در حالي كه زانو زده بود از جايش بلند شد و گفت: آفريدگارا اراده ي ضعيــف، مرا بـــــــــاز مي داشت
مي دانم، حالا حرفت را بگو مي خواهم بشنوم
آفريدگارا از كودكي دوست داشتم تابلوي افسانه اي كه فرشته ها و خادمان قديمي از آن صــــحبت مي كردند را ببينم، همان تابلو كه تمام نشانه دارهاي شما در آن به تصوير كشيده شده اند، تمــــــــام نشانه دارهاي گذشته و حال و آينده، در خواست من اين است آفريدگارا كه بتوانم آن تابلو را ببينم .
آيرلوس ترتيبش را مي دهد، حالا برو كه دوستانت به دنبال تو هستند.
فرشته ي جوان زانو زد و سپاس گذاري كرد و بعد بلند شد و با جَـهشي سري به پرواز درآمد و رفت.
آفريدگار به طرف آيرلوس رفت و گفت: اين جوان مانند كسي بود كه سالها پيش همين درخواست را از من كرد، اميدوارم يادت باشد...
بله، بله سرور من خوب يادم است كه دقيقا احساس همين جوان را داشتم، خنده اي بر لبانش جاري شد.
آيرلوس نيز در جواني همين درخواست را از آفريدگار كرده بود.
بسيار خب آيرلوس برو جوان را پيدا كن و تابلو را به او نشان بده، يادت باشد تنها همان جوان بايد باشد، حالا برو.
آيرلوس گفت: سرورم چرا همين جا كه بود نگفتيد با او بروم ؟
تو همه چيز را نمي داني آيرلوس
آيرلوس تعظيم كرد و گفت: بله سرور من و به پرواز درآمد.
بعد از اين كه فرشته جوان را پيدا كرد، با او به طرف يكي از تالارهاي قديمي كه ديگر كسي در آن رفت و آمدي نداشت به حركت درآمد، فرشته ي جوان كه باورش نمي شد به اين زودي بتواند تابلو را ببيند سوالهاي زيادي در باره ي تابلو از آيرلوس مي پرسيد، كه آيرلوس در جواب بيشتر آنـــــها مي گفت: خودت مي بيني .
به تالار رسيدند آيرلوس در بزرگ آن را باز كرد و وارد تالار شدند.
فرشته ي جوان شگفت زده بود، تالار معماري عجيب و زيبايي داشت كه با تصوراتش يكي نبود بسيار شگفت انگيز تر از آني بود كه فكرش را مي كرد، آيرلوس نيز متعجب بـــود، سالها بود كه وارد تالار نشده و تغييرات بسياري كرده بود اما از اين كه دوباره آن جا را مي ديد خشنود بود .
از ميان ستونهاي بزرگي كه در دو طرف بود به انتهاي تالار شروع به حركت كردنــــد، فرشته ي جوان همانطور كه اطراف را نگاه مي كرد ناگهان در انتهاي تالار بر روي ديــــــــوار، پارچه اي بسيار بزرگ را ديد كه گويا بر روي چيزي كشيده شده بود.
همراه با آيرلوس مقابل آن ايستادند
فرشته جوان گفت: تابلو همين است ، درست مي گويم؟
آيرلوس در حالي كه به بالاي تابلو پرواز مي كرد گفت: خودت مي بيني و سپس در بالاي تابلو توقف كرد و طنابي را كشيد و پارچه به زمين افتاد و ناگهان تابلو نمايان گشت؛
فرشته ي جوان شگفت زده به آن خيره شد!!!
به نظرش نوراني مي آمد، همانطور كه به تابلو نگاه مي كرد سوالات زيادي در ذهنش ايجاد شد، دوست داشت بداند تمام آن چهره ها كه در مقابلش هستند كه بودند؟ و چه كرده اند؟
آيرلوس نيز در كنار فرشته ي جوان قرار گرفت و مانند دوران جوانيش كه اولين بار تابلو را ديده بود به هيجان آمد .
تابلوي بسيار بزرگي بود كه ديوار انتهاي تالار را كاملا پوشانده بود .
فرشته ي جوان كه لحظه اي نمي توانست چشم از تابلو بردارد با مكث و ترديد در حالي كه به نقاط مختلف نگاه مي كرد به آيرلوس گفت: آيا شما همه ي اين افراد را مي شناسيد ؟
بله، تك تكشان را مي شناسم؛ مي دانم كه مي خواهي بداني همه ي اينان كه بودند، امـــــــا من تنها مي توانم تعداد اندكي از سوالات تو را جواب بدهم.
چه سوالاتي را مي توانيد جواب بدهيد ؟
به چهره ي همه شان نگاه كن تك تك و با دقت، من تنها مي توانم به آن سوالهاي تو جواب بدهم كه تو در هنگام نگاه كردن به چهره ي يكي از اينان آن احساس را در خود حس مي كني
چه احساسي ؟
نگاه بكن ميفهمي
فرشته ي جوان شروع به نگاه كردن كرد، تك تك و با دقت
اولي،دومي،پنجمي،هشتمي.....بيستمي، و آخرين نفر پنجاهمين،رديف دوم: اولي،دومي،سومي....... و ناگهان!!!!
در رديف دوم در ميانه ها بر روي چهره ي يكي از آنان متوقف شد
احساس عجيبي را در خود حس مي كرد، كه با كنجكاوي معمولي براي دانستن اين كه تمام اين افراد كه هستند و چه كرده اند، فرق داشت؛ تنها مختص همان چهره بود و اين برايش عجيب بود!!!
آيرلوس نيز متوجه شد كه "نيرو" فرشته ي جوان را فرا گرفته است و او نيز آنرا احساس مي كند؛ از اين رو منتظر بود تا جوان سوال كند... .
فرشته ي جوان به آهستگي گفت: او كيست ؟ و با دستش به آن چهره كه احساس را به او داده بود اشاره كرد
آيرلوس متوجه شد كه كدام را مي گويد، با حركتي آهسته و روان پرواز كرد و به كنار آن چهره رفت، فرشته ي جوان همچنان خيره به او نگاه مي كرد كه ناگهان در لحظه اي همه جا در تاريكي فرو رفت و هيچ چيز ديده نمي شد، فرشته ي جوان همين كه آمد بگويد چه اتفاقي افتاد؟ نوري تنها چهره ي آن مرد را كه به فرشته احساس را داده بود روشن كرد و جوان خاموش ماند.
و آيرلوس در حالي كه صدايش در تمام تالار مي پيچيد شروع به صحبت كرد:
او.....
ادامه دارد
She works so hard, just to make her way
For a man who just don’t appreciate
لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.
کمتر
بیشتر
- ارسال ها: 1014
- تشکرهای دریافت شده: 517
14 سال 2 ماه قبل #3356
توسط farzam
She works so hard, just to make her way
For a man who just don’t appreciate
پاسخ داده شده توسط farzam در تاپیک پاسخ: My Little Story
كلا كسي علاقه نداره به خوندن.....

She works so hard, just to make her way
For a man who just don’t appreciate
لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.
کمتر
بیشتر
- ارسال ها: 684
- تشکرهای دریافت شده: 383
14 سال 2 ماه قبل #3360
توسط e r o s
پاسخ داده شده توسط e r o s در تاپیک پاسخ: My Little Story
خب همه رو تو کف گذاشتی فرزام جان!
لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.
مدیران انجمن: Farnaz
زمان ایجاد صفحه: 2.598 ثانیه