داستان من در مورد آشنایی با مایکل داستانیه که اولش خیلی خوب ولی اخرش ...
الان چیز های زیادی رو از اون موقع به یاد نمیارم . احتمالا چند تا فیلم میلم تو مغزم با هم قاطی شده باشن !!! ولی اگه شما هم این فیلم رو دیدید یا اسمشو میدونین بهم بگین . شاید اصلا همون تریلر یا یه چیزی شبیه اون باشه که به خاطر کمرنگ بودن اون در خاطر من اونو نشناسم . ولی اگه اشتباه میکردم هم بهم بگید ، ممنون میشم .
6-5 سالم بود .در یکی از شبهای قشنگ زندگیم ،من و مامانمو بابام ، همه نشسته بودیم و تلوزیون ( ماهواره ) میدیدیم یه فیلم قشنگ نشون میداد . فکر کنم داستان فیلم این بود که یه مرده
با یه زنه داشتن از دست ادم بدا یا حالا هر چیز دیگه ای فرار میکردن . نمیدونم چرا ولی اسم اون مرده رو برای خودم گذاشته بودم (( قهرمان مهربون و ناز من ))
از همون اول برق چشماش منو گرفت . از همون موقعی که یه بچه ی 5 ساله بودم با خودم میگفتم که این ادمه الکیه . انگار نمیتونستم شخصیتش رو باور کنم . فکر میکردم این ادمه رو از یه دنیای دیگه اوردن . احساس میکردم این یه خورده غیر طبیعیه . اصلا اغراق نمیکنم .دقیقا یادمه که چه احساسی داشتم هنوز هم وقتی به اون شب فکر میکنم همون حس بهم دست میده . من خیلی ازش خوشم اومده بود . از کل فیلم فقط یه صحنش یادم مونده که مطمئنم دقیق دقیق نیست ولی مال خودشه . صنحنه ای که دوربین از نمای نزدیک ، قدم زدنشو نشون میده . با اون کفشای خوشگلش و جوراب سفیدش ، اروم و با احتیاط قدم بر میداره و چیز های کوچولوی سیاهی کنار پاش وول میخورن .!!!
میدونین من اون موقع ها عادت داشتم هر فیلمی رو که میدیدم ، شب موقع خواب اونو تو ذهنم ویرایش میکردم . خودمو میذاشتم جای کارگردان و فیلم نامه نویس و فیلم رو جوری که خودم دوست داشتم میساختم . یا مثلا خودمو میذاشتم جای قهرمان داستان و خلاصه برای خودم دنیایی داشتم . هنوز هم یه خورده اون طوری ام . ولی اونشب همش همون صحنه میومد جلوی چشمام . من واقعا تحت تاثیر قرار گرفته بودم ... اونشب به خودم قول دادم که وقتی بزرگ شدم پیداش کنم و بهش بگم که خیلی دوسش دارم . و بهش بگم که به نظرم با همه ی دنیا فرق میکنه.
خلاصه اون شب گذشت و من اون فیلم و اون مرد رو به کلی به فراموشی سپردم . 6-5 سال گذش و من حدودا 10 ساله بودم . یه روز ماهواره داشت Remember the time رو نشون میداد . بابام منو صدا زد و گفت : درسا بدو بیا داره مایکل جکسون رو نشون میده . منم نشستم پای تلوزیون . خیلی از موزیک ویدیوش خوشم اومد . بابام گفت : ((این مایکل جکسونه . معروفترین ادم دنیاست .))بعد از تموم شدن فیلم من رفتم سراغ درسام و بدین ترتیب فرصت دیگری برای شناختن قهرمانم از دست رفت ...
سه سال بعد من وارد دوره ی جدیدی از زندگیم شده بودم . حالا دیگه بچه نبودم ( البته از نظر خودم ) و حس میکردم که دیگه دارم بزرگ میشم . یعنی سال 88 0 زمانی بود که در تهران درگیری هایی شروع شد . منم که اصلا تو باغ نبودم و از این که مدرسه ها تموم شده برا خودم حال میکردم . تو همین حال و هوا بودیم . یه شب که بابام از سر کار اومده بود و داشت در مورد خبر های تهران حرف میزد ، وسط حرفاش یه دفعه گفت : راستی میدونید که مایکل جکسون سکته کرده ؟ شاید مامانم میدونست ولی من نمیدونستم . من اونموقع فقط میدونستم مایکل جکسون معروفترین ادم دنیاست . فقط همین !!! با خودم گفتم اخیییی ... مگه چند سالش بود ؟ پس بچه هاش چی ؟ اصلا بچه داشته ؟ یا این که این قضیه ربطی به تهران داره ؟ و ....
اونشب هم گذشت رفت پی کارش ...
دو سال دیگه هم گذشت ... یه روز مامانم یه سی دی مسابقه ی رقص خرید . گذاشتیمش تو دی وی دی پلیر . دومین رقصنده که اومد و اهنگش شروع شد ، احساس کردم اهنگش خیلی اشناست ( اخه تو بچگی یه بار شنیده بودمش ) اولش صدای باز شدن در و قدم زدن و رعد و برق (این تریلره ؟) و ... . همین موقع موبایل مامانم زنگ زد و خلاصه مامانم یه کاری براش پیش اومد و با ابجی و داداشم رفت بیرون و من خونه تنها موندم .یه دفعه تصمیم گرفتم برم تو اینترنت و در مورد مایکل جکسون بیشتر بدونم . خلاصه رفتم تو اینترنت و چند تا وبلاگو باز کردم . چند تا عکس که ازش دیدم ، احساس کردم که خیلی وقته که میشناسمش . همینطوری که داشتم با کنجکاوی زندگی نامه شو میخوندم ،ناگهان همه چیز رو به خاطر آوردم :
5 سالگیم ... اون صحنه ...کفشای قشنگش ...جورابای سفیدش .. خودش بود : قهرمان مهربون و خوشگل من .
یادم اومد که چقدر ازش خوشم اومد ... یادم اومد که با خودم میگفتم این یه ادم فضائیه .. یادم اومد که به خودم قول داده بودم که یه روز برم واین قهرمانو پیدا کنم ... بله .
حالا قهرمانمو پیدا کردم . حالا فهمیدم که درست فکر میکردم ... اون واقعا یه ادم غیر زمینی بود ... واقعا با همه ی ادما فرق میکرد . آری . ولی ...
حالا دیگر خیلی دیر بود ...
خیلی دیر ...
به خاطر این که اینقدر دیر شناختمش ، احساس گناه میکردم ... نمیتونستم خودم رو ببخشم ...
همینطوری که به صفحه ی کامپیوتر زل زده بودم ، اشکام بی اختیار پایین میریختن ... در اون لحظات فقط ارزوی مرگ میکردم ... با خودم گفتم : تموم شد??? ... شاید اگه تا الانشم مایکل نبود ما حتما کره ی زمینو نابود کرده بودیم ... حالا بدون اون چی میشه ؟؟؟ یعنی فراموشش میکنن ؟؟؟ یعنی ممکنه که دنیا بدون وجود اون به پایان برسه ؟؟؟ و .........
دو سال از اون ماجرا میگذره و امروز من با این قلب شکسته از اشنایی ام با قهرمان مینویسم ، از اشنایی که ده سال به طول انجامید . تنها چیزی که میتونه این قلب شکسته و بی قرار رو اروم کنه ،اومدن به اینترنت و خوندن حرف های قشنگ شما طرفدارای گله . این تنها چیزیست که مرا زنده نگه داشته .
معذرت میخوام که سرتون رو درد آوردم .ازتون میخوام که برام دعا کنید . این روزا حال روحیم خیلی خرابه . این افسردگی داره منو از پا درمیاره . اگه یه روانپزشک سراغ دارید بهم بگید . من به کمک احتیاج دارم . شاید دیگه به این زودی ها نتونم بیام تو اینترنت . برام دعا کنید .
آری .((مایکل با قلبی شکسته از میان ما رفت و طرفدارانی داشت که به خاطر او قلبشان شکسته شد ...))
خیلی دوستت دارم ای قهرمان داستان های ناتمام من ...