فرناز قول داديا!
باشه نيلوفر ميگم:
من 6 سال خوردهايم بود كلاس اول رو تازه شروع كرده بودم. خالهام تو شركتي كه كار ميكرد دسترسي به دستگاه چاپگر داشت. اون زمان هم اين دستگاهها خيلي بي كيفيت بودن و سياه و سفيد. هميشه براي من پرينت ميگرفت كه من رنگ آميزي كنم. عكس جوجه و پرنده و درخت و اين چيزا.
بعد يه روز همراه اين كاغذها يكي ديگه هم بود و خالهام به من گفت اين "مايكل جكسونه!". زير عكسه هم يه چيزهايي به انگليسي نوشته بود كه من اون موقع نميتونستم بخونم كه بعدا فهميدم مربوط به تبليغ آهنگ Man In The Mirror بود.
شايد تا حدود 1 - 1.5 سال بعد من تنها چيزي كه ازش ديده بودم و ميدونستم همين عكسه بود. و هي نگاهش ميكردم خيلي طرز نگاهش رو دوست داشتم و ميخواستم بدونم اين كيه. از مامان ميپرسيدم ميگفت اين قبلا پوستش سياه بوده الان سفيد شده. من ذهنم نسبت به واژهي "مايكل جكسون" خيلي حساس شده بود و احساس ميكردم خيلي اين آدم رو دوست دارم همينجوري و خيلي دوست داشتم چيزهاي بيشتري ازش داشته باشم و ببينم.
بعد از او زمان بود كه اولين فيلم رو ازش ديدم. حتما يادتون هست اون قديما آخر فيلمهاي ويديويي، شو ضبط ميكردن. فكر ميكنم كلاس دوم بودم كه يكي از اين فيلمها رو نگاه ميكرديم بعد پسر عموم يكهو گفت اين مايكل جكسونه اينو نگاه كنين خيلي جالبه. ويديوي Remember The Time بود. خيلي جادويي بود.
بعد از اون هم چيزهاي بيشتري ازش ديدم. مثلا سال بعدش اولين مونواك عمرم رو ديدم. توي همون تور دنجروس در بخارست كه فكر كنم كل ايران ديدتش. واسه من در اون سن مثل معجزه و شعبده بازي بود اين حركت. و يادمه بعد از ديدن اون كنسرت احساس درد و غم زيادي داشتم. ميگفتم اگه مايكل بميره من بايد چيكار كنم و اين حرفها.
ولي عكسه رو ديگه 9 - 10 سالم بود پاره كردم انداختم دور. چون احساس ميكردم خيلي بيش از حد دارم بهش وابستگي پيدا ميكنم و شايد نبايد اينطور ميشد. خيلي وسواس پيدا كرده بودم در مورش. مثلا اسمش رو ميشنيدم خيلي تپش قلب ميگرفتم و اين حالت رو شايد تا دانشگاه هم حتي داشتم!
خيلي زود بعد از پاره كردن عكس هم پشيمون شدم و خيلي غصه خوردم و ناراحت شدم. و با اينكه ميدونستم ديگه ندارمش هر چند وقت يه بار كل اسباب و وسايلم رو ميگشتم ببينم شايد اونجاها گذاشتمش و فقط توهم زدم كه پارهاش كردم. فكر ميكردم خيلي كار بدي كردم و بهش خيانت كردم كه با اينكه خيلي دوستش دارم عكسش رو پاره كردم. يادمه كه حتي ازش معذرت هم خواستم.
توي دوران راهنمايي هم خيلي چيزها ميشنيدم در مورد كارهاي نيكوكاري و اينكه ميگفتن مايكل حتي به يتيمهاي ايران هم كمك كرده و غيره. خلاصه من از همون اول بدون هيچ دليل ابتدايي خاصي، شيفتهاش بودم تا الان و قطعا تا آخر عمرم.
و شايعات هم اصلا روي من در هيچ سني اثر نداشتن چون هميشه به عكسي كه ازش ديده بودم فكر ميكردم و باورش داشتم و توي قلبم كاملا ميشناختمش بدون اينكه حتي يك خط در موردش خونده باشم. و اين رو كه افرادي مثلا خواهر و برادر خودم بتونن دوستش نداشته باشن رو اصلا درك نميكردم.