موضوع فوق العاده ای خوبی رو مطرح کردی. خیلی هم پیچیده هست و آدم نمیدونه از کجا شروع کنه!
اینطور که من حدس میزنم کودکانگی مایکل بر میگرده به سه تا موضوع. یکی همونطور که گفتین نداشتن کودکی نرمال که باعث شد از نظر روانشناسی مایکل یه جورایی تو دوران کودکی گیر کنه...
زندگی سه دوره اصلی داره کودکی-بزرگسالی-پیری. مایکل دوران کودکی اش رو به قدر کافی کودکی نکرد و بنابراین هیچ وقت نتونست بزرگسالی کاملی رو داشته باشه.
دلیل دوم هم لطافت ذاتی و انزجارش از افکار و رفتارهای گاها کثیف و ظالمانه ی آدم بزرگ ها، انزجاری که از تمام اعمال و حرف ها و کارهای هنریش مشهود و انکار ناپذیره.
سومی هم خیلی ساده ست، مایکل تمام عمرش زیر رگبار قضاوت دیگران بود و تنها بچه ها بودن که بدون قضاوت فقط دوستش می داشتند!
این ها دست به دست هم دادن تا اون از دنیای بزرگا و رفتارهاشون فراری باشه و عاشق بچه ها و بچگی بشه و این کودک درونش زندگی و روابطش رو تحت تاثیرقرار بده. .
اگه همیشه بین بچه ها می لولید و از سر و کولشون بالا میرفت واسه اینکه آدم بزرگا واسش سخت بودن و زخمش میزدن، پیش بچه ها میرفت چون آسون بودند، با اونا راحت بود و قاضی نبودند و اذیتش نمیکردن. کاملا مشخص بود که اون به بچه ها پناه می آورد!
واقعا دلم از دنیا پره، چون این حقایق در مورد مایکل خیلی واضح و قابل درک و تکون دهنده بود، علم و هوش چندانی نمیخواست فهمیدنش! تشخیص تفاوت یک کودک آزار و یک کودک وار به این تابلویی واسه دنیا غیر ممکن که هیچ ، سخت هم نبود. لابد فقط به نفعشون نبود! بد جوری از این کودک درونش سو استفاده کردن. شنیدین میگن برای کله پا کردن کسی که در اوجه، تیر خلاص رو به حساس ترین و مهم ترین نقطه زندگیش بزنین؟ همین کار رو باهاش کردند و صاف خورد به هدف!
وگرنه میدونید و میدونیم که قدرت این رو داشت که حالا حالا ها ترکمون نکنه....