- ارسال ها: 1019
- تشکرهای دریافت شده: 874
اخر داستان رو خودت تموم کن.
13 سال 8 ماه قبل - 13 سال 8 ماه قبل #17271
توسط Ehsan
اخر داستان رو خودت تموم کن. ایجاد شد توسط Ehsan
سلام.
یادمه دوم راهنمایی که میخوندم تو مسابقات داستان نویسی شرکت کردم.یه داستانی نوشتم از خودم که در مورد یه کیوسک تلفن بود.کیوسک تلفن سکه ای که هر روز یه کتک حسابی از افرادی که تو محل هستن میخوره.داستانم اون سال اول شد.داستانی که ایدش رو از کتاب فارسی گرفتم.در اصل قصه ی این کیوسک قرار بود موضوع انشا باشه.ولی من بسطش دادم.این داستان شاید شما رو ببره به 8 سال پیش که رفتار ها با امروز کمی متفاوت تر بود.راستی امروز که این داستان رو مینویسم کمی هم تغییرش میدم چون دقیقا همه ی جزئیاتش یادم نیست.
از نوشتن این تاپیک دو تا منظور دارم.
1-نوشتن مطالبی که باهاشون خاطره داریم.
2-داستان هایی رو بنویسیم و اخرش رو بسپریم به سایر اعضا تا تمومش کنن.
اما این داستان من امروز کامله.خیلی وقته که یه تاپیک جذاب نداشتیم.شاید این کمی به بچه ها انگیزه ی مضاعف بده.
و اما شروع داستان:
اخه چرا میزنی برادر.مگه من بهت چیزی بدهکارم که منو کردی کیسه بوکس.ای بابا زیر شماره هام کبود شده.برای چی؟برای یه 10 تومنی ناقابل.هی.اخه گناه من چیه که باید تلفن همگانی میشدم.زندگیه من بر عکس دوستام که تو خونه ها مشغول به کارن زندگیه سختیه.بزار از اول بگم.
من یه کیوسک تلفن سکه ای هستم نزدیک یه مدرسه ی راهنمایی پسرونه.صبح زود که تازه افتاب در میاد کار من شروع میشه تا شب ساعت 2 یا 3 نیمه شب.
این قصه مربوط میشه به یکی از روزای کم کار من.
ساعت نزدیک 5 صبح بود که دیدم یه مامور شهرداریی داره اروم اروم خیابون رو جارو میکنه و داره میاد سمت من.میشناختمش.هر روز صبح کارش همین بود.رسید به من و بعد از نیم ساعت این جیب گشتن اون جیب و گشتن بالاخره یه 10 تومنی در اورده انداخته تو جا سکه ای.شماره رو گرفته بعد چند تا بوق.
-الو سلام عزیزم.
سلام اقا احسان.رسیدی سر کار؟
-اره عزیزم.میدونی که برای چی زنگ زدم.دلم برات تنگ شده بود.
-میدونم میدونم.منم دلم برات تنگ شده بود.(اخه همین نیم ساعت قبل مگه با هم خدافظی نکردین؟انگار دو ساله همدیگه رو ندیدن.)
-میگم فری جان امشب غذا قیمه بادجون بزار که دلم خیلی هواشو کرده.
-چشم اقا چشم.انشالله اشغالایه کمی تو خیابون داشته باشی.دیگه برو سر کارت.زیاد کار نکنیا.بزار همکارات بیشتر کار کنن.تو ضعیفی.لاغری.مریض میشی.
-چشم.چشم.فکر نمیکردم بعد 4 سال هنوزم اینهمه منو دوست داشته باشی.رویه فاطمه،مریم،رضا و دو قلو های بابا رو ببوس.من دیگه رفتم.
تق!!
گوشی رو قطع کرد و نوبت به احوال پرسی با من میرسه.مشت اول 500.زود باش 10 تومن رو اخ کن بیاد بینم.من پوله مفت ندارم به تو یکی بدم!!!3 چهارتا که مشت نثار من کرد طبق معمول یه فحش به پدر مرحوم رئیس محابرات داد و رفت.این از مشتریه اول.
کم کم در مدرسه باز میشه و پسرای مودب و ارام از خونه هاشون برای کسب علم و تحصیل روانه ی مدرسه میشن.بعد از 15 بیست دقیقه یهو دیدم یه پسر مو قشنگاومد سمت من.پول انداخت و شروع کرد به شماره گیری.الو سلام مامان.من کتاب گنج ازمونم مونده خونهاونو بده بابا بیاره مدرسه.
-اخه پسرم بابات دیرش شده.داره میره شرکت.
-من نمیدونم.بده بیاره.وگرنه امروز اقا معلم میزنه تو گوشم.تو که دلت نمیخواد من کر بشم.دلت میخواد؟
-باشه.الان میگم کتابتو بیاره.تو برو کلاست نترس عزیزم.قربون گوشایه ماهی تابه ایت بره مادر.برو.
-باشه.خدافظ.
و بعد از اتمام تماس پسر کمی از من دور شد.منم.گفتم خدا رو شکر که این یکی حد اقل منو هدف مشتاش قرار نداد.که یهو دیدم پسرو برگشت و دوون دوون اومد سمت منو و با یه حرکت ابدولوچاگی یه لگد خابوند روپایه ی کیوسک.طوری که اشکم در اومد.من بیچاره اینو ادم حساب کرده بودم.نگو اقا رفته بود دور خیز کنه.
بعد زنگ مدرسه فعلا مشتری نداشتم تا طرفای ساعت 11 صبح.تازه داشتم به ارامش میرسیدم که دیدماز دور اقا قیصر داره سلانه سلانه میاد.
بعد از انداختن پول و شماره گیری:
الو.سلام غلومی.ناکس کجایی پ؟بابا چل سوتون بدنم یخ زد.الو چرا اینطوری حرف میزنی؟بابا بلند تر زر زر کن.مگه داری از تو قابلمه حرف میزنی.بلند شو بیا.بلند شو بیا که اگه تا 5 دقیقه دیگه نیایی خودم مستقیم میفرستمت پیش ائمه ی اطهارا.خدافظی.تق!!!
مردتیکه ی ***** مارو سرو کار گذاشته.بعد چند تا فحش حسابی داد و رفت.خدا رو شکر که این یارو بیخیال من شد.غیرتت رو عشقه پهلوون.
تا این رفت یهو چند تا دانشجو دختر اومدن سمت من.بعد از انجام عملایت ذکر شده و چند تا بوق:
-الو سلام مامان.خوبی؟ببین من دارم میرم موزه.استادمون گفته در مورد اشیایه قدیمی تحقیق کنید.از اونجا هم میرم پیش الهام با هم درس بخونیم.خدافظ.
نفر بعدی:الو سلام داداش.خوبی؟
-اره.تو کجایی مگه قرار نبود بری دانشگاه؟الان باید کلاس باشی.چی شده؟
-داداش استاد نیومده دارم میرم با دوستام تو خونشون درس بخونم.
-غلط کردی بلن شو بیا خونه.همینم مونده بری خونه ی دوستات.مستقیم بیا خونه.خوش ندارم خیابونا رو متر کنی.
-داداش میریم خونه ی الهام اینا.
-خب پس اشکالی نداره.به الهام خانوم سلام برسون.راستی عصری هر موقع خاستی برگردی زنگ بزن خونه بیام دنبالت.
-باشه.خدافظ.
تق.!!!قطع کرد.
و حالا دختره به دوستاش:خب بچه ها بریم پارک یا سینما؟
-بریم سینما.تازگیا یه فیلمی اورده.اسمش مهمان مامانه.میگن ته خندس.قربونش برم پارسا پیروز فرم توش بازی کرده.
-برو بابا.تا امین جون هست کی میره پی پارسا پیروزفر.
-باشه بابا بریم تا به سانس ساعت 12:30 برسیم.
اینم از اینا.و حالا زنگ مدرسه و بیرون اومدن بچه ها.به طوری از مدرسه خارج میشن انگار نه انگار که زنگ مدرسه خورده.کاملا ارام و با تومئنینه.بعضی هاشونم که ظاهرا تو کلاس میمونن و دلشون نمیاد از درس و مدرسه دل بکنن.
بعد از چند تا لگد خوردن از اینو اون در حین دویدن.چند تا پسر اومدن و شروع کرد به شماره گیری.
الو؟سلام.بخشید اونجا کجاست؟ و تق قطع کرد.بعد از هر زنگ زدن و مزاحم شدن چند تا مشت هم برای پس دادن ده تومنی نصیب من میشد.ولی خب سیستم من طوری بود که اگه ارتباط برقرار میشد دیگه خبری از سکه نبود.با این حال بازم من مشت خور همه بودم.بعد از رفتن اینا.تا ساعت 5 شیش عصر بیکار بودم و رفع خستگی کردم.مشتریایه من تازه عصری پیدا میشدن.که الحمدالله اون روز کم بودن.
ساعت حوالیه 6 شیش و نیم بود که دیدم یه جسمی که از همه جاش دود بلند میشه داره میاد سمت من.بعد از رسیدن به من.کمی که دقت کردم دیدم انسانه.ولی تو دود سیگار گم شده.ظاهرا اتشفشانش فوران کرده بود.بعد از 1 ساعت تلاش برای پول انداختن و شماره گیری به زور گفت:
-الوووووو-شلام.اقا حشمت،جون اون بچت.جون اون دخترت رو منو زمین ننداز.ببین من حالم خوب نی.درشته که امرو پول همرام نی اما به جون یدونه افشینم تا فردا میارم پولتو میدم.فقط یه ذره.یه ذره به من برشون که دارم تلف میشم.جون بچت قشمت میدما.به خدا جبران میکنم.فقطططط امروز منو بشاز که دارم میمیرم.مخلشتم.خدا....تق!!!
نفسم بند اومده بود.بویه تو دود خفه شدم.بعد از کمی تنفس و استراحت به به ترانزیستورام.مشتریه همیشگیم اومد.بعد از انجام عملیات مذکور:
سلام.خوبی؟
-سلام.مرسی.مگه نگفتم این موقع روز زنگ نزن.نمیگی اگه بابام خونه بود چی میشد.شانس اوردم.دیروز داشت پوستمو میکند.
-اشکال نداره.پس فردا که بیام خواستگاریت دیگه همه چی تموم میشه.دیگه بابت سر خر نمیشه.تو ماله من میشی منم ماله تو.
-راست میگی؟یعنی من از این جهنم راحت میشم؟
-پس چی؟اماده ی یه زندگیه رویایی باش.
-باشه باشه.ببین از پایین صدا میاد.من بعدا باهات میحرفم.فعلا.
-خدافظ.
یه مشت.عدم دریافت پول.یه ده تومنیه دیگه.شماره گیری.
-الو سلام.دیشب کجا بودی دلم هزار راه رفت.نمیگی منم دل دارم.من نگرانتم.خوبه مثلا نامزدیما.من باید تو حسرت یه لحظه دیدنت باشم.
میدونم عزیزم میدونم.شوخی کردم.زنگ زدم بگم عصری میام بریم قدم بزنیم.باشه؟خب.برو دیگه.بوس بوس.
یک مشت دیگه.و خداحافظی با من.
ساعت حوالیه 10 شب.
-سلام.چطوری بهزاد؟ببین داداش یه کاری دارم باهات.ببینم داری یه 400 تومن دستی به من بدی؟نداری؟
به خدا تا هفته ی بعد میارم میدما.زنم تو بیمارستانه.دارم پدر میشم اما یه قرون تو بساطم نیست.باشه خدافظ.
-الو سلام اقا ناصر گل.چه خبر ؟نیستی.کم پیدا شدی؟اقا یه کاری پیش اومده.به کمکت احتیاج داشتم.یکم پول میخوام.نزدیک 400 تومن.برا زنم میخوام.اخه پا به ماه بود.الان وقتشه.ولی پول ندارم.بیمارستانم تا پول ندم نمیزاره بخوابوننش.رفتی مسافرت؟باشه.نه بابا از دوستام میگیرم.خدافظ.خوش بگذره.
و چند تا تلفن دیگه که همشون بی نتیجه بود.
ساعت 2 نصفه شب.
یه یارو قد بلند اومد سمت من و شروع کرد به شماره گیری.
-سلام.کجایی؟همه چی حله.بیا.فقط چراغایه ماشین رو خاموش کن تا تابلو نباشه.اره 2 ساعته دارم زاغ سیاه چوب میزنم.انشالله!!! فردا صبح دیگه بارمون رو بستیم.میبینمت.خدافظ.
ساعت5 صبح.
-الو.سلام عزیزم.
-سلام اقا احسان.خوبی؟خسته نباشی.......
________________________________________________________________________
اگه بد بود ببخشین دیگه.خیلی جاهاش رو تغییر دادم و بهش اضافه کردم.بالاخره ادبیاتم اون موقع چندان خوب نبود ولی الان بهتر شده.
یادمه دوم راهنمایی که میخوندم تو مسابقات داستان نویسی شرکت کردم.یه داستانی نوشتم از خودم که در مورد یه کیوسک تلفن بود.کیوسک تلفن سکه ای که هر روز یه کتک حسابی از افرادی که تو محل هستن میخوره.داستانم اون سال اول شد.داستانی که ایدش رو از کتاب فارسی گرفتم.در اصل قصه ی این کیوسک قرار بود موضوع انشا باشه.ولی من بسطش دادم.این داستان شاید شما رو ببره به 8 سال پیش که رفتار ها با امروز کمی متفاوت تر بود.راستی امروز که این داستان رو مینویسم کمی هم تغییرش میدم چون دقیقا همه ی جزئیاتش یادم نیست.
از نوشتن این تاپیک دو تا منظور دارم.
1-نوشتن مطالبی که باهاشون خاطره داریم.
2-داستان هایی رو بنویسیم و اخرش رو بسپریم به سایر اعضا تا تمومش کنن.
اما این داستان من امروز کامله.خیلی وقته که یه تاپیک جذاب نداشتیم.شاید این کمی به بچه ها انگیزه ی مضاعف بده.
و اما شروع داستان:
اخه چرا میزنی برادر.مگه من بهت چیزی بدهکارم که منو کردی کیسه بوکس.ای بابا زیر شماره هام کبود شده.برای چی؟برای یه 10 تومنی ناقابل.هی.اخه گناه من چیه که باید تلفن همگانی میشدم.زندگیه من بر عکس دوستام که تو خونه ها مشغول به کارن زندگیه سختیه.بزار از اول بگم.
من یه کیوسک تلفن سکه ای هستم نزدیک یه مدرسه ی راهنمایی پسرونه.صبح زود که تازه افتاب در میاد کار من شروع میشه تا شب ساعت 2 یا 3 نیمه شب.
این قصه مربوط میشه به یکی از روزای کم کار من.
ساعت نزدیک 5 صبح بود که دیدم یه مامور شهرداریی داره اروم اروم خیابون رو جارو میکنه و داره میاد سمت من.میشناختمش.هر روز صبح کارش همین بود.رسید به من و بعد از نیم ساعت این جیب گشتن اون جیب و گشتن بالاخره یه 10 تومنی در اورده انداخته تو جا سکه ای.شماره رو گرفته بعد چند تا بوق.
-الو سلام عزیزم.
سلام اقا احسان.رسیدی سر کار؟
-اره عزیزم.میدونی که برای چی زنگ زدم.دلم برات تنگ شده بود.
-میدونم میدونم.منم دلم برات تنگ شده بود.(اخه همین نیم ساعت قبل مگه با هم خدافظی نکردین؟انگار دو ساله همدیگه رو ندیدن.)
-میگم فری جان امشب غذا قیمه بادجون بزار که دلم خیلی هواشو کرده.
-چشم اقا چشم.انشالله اشغالایه کمی تو خیابون داشته باشی.دیگه برو سر کارت.زیاد کار نکنیا.بزار همکارات بیشتر کار کنن.تو ضعیفی.لاغری.مریض میشی.
-چشم.چشم.فکر نمیکردم بعد 4 سال هنوزم اینهمه منو دوست داشته باشی.رویه فاطمه،مریم،رضا و دو قلو های بابا رو ببوس.من دیگه رفتم.
تق!!
گوشی رو قطع کرد و نوبت به احوال پرسی با من میرسه.مشت اول 500.زود باش 10 تومن رو اخ کن بیاد بینم.من پوله مفت ندارم به تو یکی بدم!!!3 چهارتا که مشت نثار من کرد طبق معمول یه فحش به پدر مرحوم رئیس محابرات داد و رفت.این از مشتریه اول.
کم کم در مدرسه باز میشه و پسرای مودب و ارام از خونه هاشون برای کسب علم و تحصیل روانه ی مدرسه میشن.بعد از 15 بیست دقیقه یهو دیدم یه پسر مو قشنگاومد سمت من.پول انداخت و شروع کرد به شماره گیری.الو سلام مامان.من کتاب گنج ازمونم مونده خونهاونو بده بابا بیاره مدرسه.
-اخه پسرم بابات دیرش شده.داره میره شرکت.
-من نمیدونم.بده بیاره.وگرنه امروز اقا معلم میزنه تو گوشم.تو که دلت نمیخواد من کر بشم.دلت میخواد؟
-باشه.الان میگم کتابتو بیاره.تو برو کلاست نترس عزیزم.قربون گوشایه ماهی تابه ایت بره مادر.برو.
-باشه.خدافظ.
و بعد از اتمام تماس پسر کمی از من دور شد.منم.گفتم خدا رو شکر که این یکی حد اقل منو هدف مشتاش قرار نداد.که یهو دیدم پسرو برگشت و دوون دوون اومد سمت منو و با یه حرکت ابدولوچاگی یه لگد خابوند روپایه ی کیوسک.طوری که اشکم در اومد.من بیچاره اینو ادم حساب کرده بودم.نگو اقا رفته بود دور خیز کنه.
بعد زنگ مدرسه فعلا مشتری نداشتم تا طرفای ساعت 11 صبح.تازه داشتم به ارامش میرسیدم که دیدماز دور اقا قیصر داره سلانه سلانه میاد.
بعد از انداختن پول و شماره گیری:
الو.سلام غلومی.ناکس کجایی پ؟بابا چل سوتون بدنم یخ زد.الو چرا اینطوری حرف میزنی؟بابا بلند تر زر زر کن.مگه داری از تو قابلمه حرف میزنی.بلند شو بیا.بلند شو بیا که اگه تا 5 دقیقه دیگه نیایی خودم مستقیم میفرستمت پیش ائمه ی اطهارا.خدافظی.تق!!!
مردتیکه ی ***** مارو سرو کار گذاشته.بعد چند تا فحش حسابی داد و رفت.خدا رو شکر که این یارو بیخیال من شد.غیرتت رو عشقه پهلوون.
تا این رفت یهو چند تا دانشجو دختر اومدن سمت من.بعد از انجام عملایت ذکر شده و چند تا بوق:
-الو سلام مامان.خوبی؟ببین من دارم میرم موزه.استادمون گفته در مورد اشیایه قدیمی تحقیق کنید.از اونجا هم میرم پیش الهام با هم درس بخونیم.خدافظ.
نفر بعدی:الو سلام داداش.خوبی؟
-اره.تو کجایی مگه قرار نبود بری دانشگاه؟الان باید کلاس باشی.چی شده؟
-داداش استاد نیومده دارم میرم با دوستام تو خونشون درس بخونم.
-غلط کردی بلن شو بیا خونه.همینم مونده بری خونه ی دوستات.مستقیم بیا خونه.خوش ندارم خیابونا رو متر کنی.
-داداش میریم خونه ی الهام اینا.
-خب پس اشکالی نداره.به الهام خانوم سلام برسون.راستی عصری هر موقع خاستی برگردی زنگ بزن خونه بیام دنبالت.
-باشه.خدافظ.
تق.!!!قطع کرد.
و حالا دختره به دوستاش:خب بچه ها بریم پارک یا سینما؟
-بریم سینما.تازگیا یه فیلمی اورده.اسمش مهمان مامانه.میگن ته خندس.قربونش برم پارسا پیروز فرم توش بازی کرده.
-برو بابا.تا امین جون هست کی میره پی پارسا پیروزفر.
-باشه بابا بریم تا به سانس ساعت 12:30 برسیم.
اینم از اینا.و حالا زنگ مدرسه و بیرون اومدن بچه ها.به طوری از مدرسه خارج میشن انگار نه انگار که زنگ مدرسه خورده.کاملا ارام و با تومئنینه.بعضی هاشونم که ظاهرا تو کلاس میمونن و دلشون نمیاد از درس و مدرسه دل بکنن.
بعد از چند تا لگد خوردن از اینو اون در حین دویدن.چند تا پسر اومدن و شروع کرد به شماره گیری.
الو؟سلام.بخشید اونجا کجاست؟ و تق قطع کرد.بعد از هر زنگ زدن و مزاحم شدن چند تا مشت هم برای پس دادن ده تومنی نصیب من میشد.ولی خب سیستم من طوری بود که اگه ارتباط برقرار میشد دیگه خبری از سکه نبود.با این حال بازم من مشت خور همه بودم.بعد از رفتن اینا.تا ساعت 5 شیش عصر بیکار بودم و رفع خستگی کردم.مشتریایه من تازه عصری پیدا میشدن.که الحمدالله اون روز کم بودن.
ساعت حوالیه 6 شیش و نیم بود که دیدم یه جسمی که از همه جاش دود بلند میشه داره میاد سمت من.بعد از رسیدن به من.کمی که دقت کردم دیدم انسانه.ولی تو دود سیگار گم شده.ظاهرا اتشفشانش فوران کرده بود.بعد از 1 ساعت تلاش برای پول انداختن و شماره گیری به زور گفت:
-الوووووو-شلام.اقا حشمت،جون اون بچت.جون اون دخترت رو منو زمین ننداز.ببین من حالم خوب نی.درشته که امرو پول همرام نی اما به جون یدونه افشینم تا فردا میارم پولتو میدم.فقط یه ذره.یه ذره به من برشون که دارم تلف میشم.جون بچت قشمت میدما.به خدا جبران میکنم.فقطططط امروز منو بشاز که دارم میمیرم.مخلشتم.خدا....تق!!!
نفسم بند اومده بود.بویه تو دود خفه شدم.بعد از کمی تنفس و استراحت به به ترانزیستورام.مشتریه همیشگیم اومد.بعد از انجام عملیات مذکور:
سلام.خوبی؟
-سلام.مرسی.مگه نگفتم این موقع روز زنگ نزن.نمیگی اگه بابام خونه بود چی میشد.شانس اوردم.دیروز داشت پوستمو میکند.
-اشکال نداره.پس فردا که بیام خواستگاریت دیگه همه چی تموم میشه.دیگه بابت سر خر نمیشه.تو ماله من میشی منم ماله تو.
-راست میگی؟یعنی من از این جهنم راحت میشم؟
-پس چی؟اماده ی یه زندگیه رویایی باش.
-باشه باشه.ببین از پایین صدا میاد.من بعدا باهات میحرفم.فعلا.
-خدافظ.
یه مشت.عدم دریافت پول.یه ده تومنیه دیگه.شماره گیری.
-الو سلام.دیشب کجا بودی دلم هزار راه رفت.نمیگی منم دل دارم.من نگرانتم.خوبه مثلا نامزدیما.من باید تو حسرت یه لحظه دیدنت باشم.
میدونم عزیزم میدونم.شوخی کردم.زنگ زدم بگم عصری میام بریم قدم بزنیم.باشه؟خب.برو دیگه.بوس بوس.
یک مشت دیگه.و خداحافظی با من.
ساعت حوالیه 10 شب.
-سلام.چطوری بهزاد؟ببین داداش یه کاری دارم باهات.ببینم داری یه 400 تومن دستی به من بدی؟نداری؟
به خدا تا هفته ی بعد میارم میدما.زنم تو بیمارستانه.دارم پدر میشم اما یه قرون تو بساطم نیست.باشه خدافظ.
-الو سلام اقا ناصر گل.چه خبر ؟نیستی.کم پیدا شدی؟اقا یه کاری پیش اومده.به کمکت احتیاج داشتم.یکم پول میخوام.نزدیک 400 تومن.برا زنم میخوام.اخه پا به ماه بود.الان وقتشه.ولی پول ندارم.بیمارستانم تا پول ندم نمیزاره بخوابوننش.رفتی مسافرت؟باشه.نه بابا از دوستام میگیرم.خدافظ.خوش بگذره.
و چند تا تلفن دیگه که همشون بی نتیجه بود.
ساعت 2 نصفه شب.
یه یارو قد بلند اومد سمت من و شروع کرد به شماره گیری.
-سلام.کجایی؟همه چی حله.بیا.فقط چراغایه ماشین رو خاموش کن تا تابلو نباشه.اره 2 ساعته دارم زاغ سیاه چوب میزنم.انشالله!!! فردا صبح دیگه بارمون رو بستیم.میبینمت.خدافظ.
ساعت5 صبح.
-الو.سلام عزیزم.
-سلام اقا احسان.خوبی؟خسته نباشی.......
________________________________________________________________________
اگه بد بود ببخشین دیگه.خیلی جاهاش رو تغییر دادم و بهش اضافه کردم.بالاخره ادبیاتم اون موقع چندان خوب نبود ولی الان بهتر شده.
Last edit: 13 سال 8 ماه قبل by Ehsan.
لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.
13 سال 8 ماه قبل #17306
توسط blackfire
علم و دانش همان قدرت است ...
پاسخ داده شده توسط blackfire در تاپیک پاسخ: اخر داستان رو خودت تموم کن.
خیلی خوبه
هر کی نویسنده هست یه روز از این تلفن رو بنویسه
فقط من اکشنش میکنم چون جنبه طنزم بده
هر کی نویسنده هست یه روز از این تلفن رو بنویسه
فقط من اکشنش میکنم چون جنبه طنزم بده

علم و دانش همان قدرت است ...
لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.
13 سال 8 ماه قبل #17358
توسط FeanoR
پاسخ داده شده توسط FeanoR در تاپیک پاسخ: اخر داستان رو خودت تموم کن.
میگمممممممممم که ..........................فوق العاده بود
~ خیلی از خاطرات برام آشنا شد
نوشتن این نوع داستان ها خیلی خلاقیت میخواد
بچه ها این تایپیک هم خیلی مفید و هم خیلی فوق العاده هست اگه این تایپیک رو ادامه بدیم چی میشه......
آخرش رو چطوری تموم کنمم......

نوشتن این نوع داستان ها خیلی خلاقیت میخواد
بچه ها این تایپیک هم خیلی مفید و هم خیلی فوق العاده هست اگه این تایپیک رو ادامه بدیم چی میشه......

آخرش رو چطوری تموم کنمم......

كاربر(ان) زير تشكر كردند: Michaellover
لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.
13 سال 8 ماه قبل #17363
توسط blackfire
علم و دانش همان قدرت است ...
پاسخ داده شده توسط blackfire در تاپیک پاسخ: اخر داستان رو خودت تموم کن.
وحید جان شما هم نویسنده ای؟
علم و دانش همان قدرت است ...
لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.
- یک مهمان
-
- بازديد كننده
-
13 سال 8 ماه قبل #17477
توسط یک مهمان
پاسخ داده شده توسط یک مهمان در تاپیک پاسخ: اخر داستان رو خودت تموم کن.
واقعا آدم با یه بار خوندنه این متن اصل داستان و درون مایه اونو درک نمیکنه
خیلی زیبا و با زیرکی نوشته شده بود
ممنون
خیلی زیبا و با زیرکی نوشته شده بود
ممنون
لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.
زمان ایجاد صفحه: 5.596 ثانیه