سؤال محمد ابن عبدلله

06 مارس 2013 19:29 #30888 توسط farzam
تو كلاس تاريخ تحليلي صدر اسلام استادمون گفت: كي حاظر ه زندگي نامه ي حضرت محمد و كنفرانس بده
كلي حرف از روشن فكريو اينا زد و گفت هيچ گونه سانسوريم اينجا نداريم
حالا بماند كه سر كلاساي كلا اسلامي ( انديشه و تاريخ و..) دوربين هستش
به هر حال يك مقاله ي كوتاه من جمع آوري كردم واسه ارائم
خب نسبت به چيزايي كه من ميدونم و جمع آوري كردم ب نظرم بيشتر به حقيقت نديكه...
و كلا حالت يك داستان درآوردمش و يك سري چيزايي رو خودم اضافه كردم كه كمك ميكرد به داستان

اسمش اينه :

بياييم حقايق را با تعصب پنهان نكنيم




سال 570 ميلادي كودكي چشم به جهان گشود كه نام او را " محمد " ناميدند. اين كودك پس از مرگ پدر خود به دنيا آمد و پس از چندي در 5 سالگي نيز مادر خود را از دست داد. سپس مدتي را با پدربزرگ خود كه يگانه حامي او بود گذراند و بعد از مرگ پدر بزرگ در نزد، يكي از عموهاي خود زندگي كرد. و تحت سرپرستي عموي فقير خود، سرنوشتي را رقم زد كه شايد در تاريخ مردان خود ساخته و تاريخ ساز ، بي مانند باشد .
از اين طفل تا سال 610 ميلادي يعني تا سن 40 سالگي در وقايع تاريخي و روايات، اثر و خبر فوق العاده اي ديده نميشود.
رواياتي كه وجود دارد چه آگاهانه و چه نا آگاهانه از وي يك موجود خيالي ، يك مافوق بشر، يك خدا در لباس انسان ساخته است؛ كه گاها حتي نيازهاي انساني او را نيز، زير سوال برده است !!!!
تمام اين گمراهي ها چيزي به جز ضربه زدن به اهدافي كه محمد تمام عمر خود در پي دست يافتن به آنها بود، نيست. هر چه مقام و منزلت او به شكل نادرست در بين عوام مردم بالاتر ميرفت، تعاليم و اهداف او دورتر و دورتر ميگشتند. علت آن است كه تعصب اعتقادي، خواه سياسي خواه ديني و مذهبي مانع از آن است كه انسان خرد خود را به كار بياندازد و روشن بيانديشد. و هميشه با پرده اي از خوبي و يا بدي ه تعصبانه، به موضوع مينگرد.

محمد به سختي با عموي كم بضاعت خود زندگي ميكرد. در دوران نوجواني براي اينكه كمكي كرده باشد شتران عمو و ديگران را به صحرا ميبرد و تا غروب در صحراي خشك و سوزان مكه، تنهايي سر ميكرد .
شرايط بسيار سختي بود. از طرفي زندگي بدون پدر و مادر و كار تاقط فرسا و از طرفي ديگر چيزهايي كه در ذهنش مدام او را آزار ميدادند. اينكه چرا بايد سرنوشت اينگونه براي او رقم بخورد. پدر خود را نبيند. مادر مهربانش را چه زود از دست بدهد و بعد از آن پدر بزرگش. و حال با عمو، در حال سر كردن زندگي. و نيز ساير عموها را ميديد كه در رفاه كامل به خانواده ي خود ميرسند و به محمد توجه اي نميكنند. تمام اين ناملايمات در او اثر ميكرد و كودك حساس درونش را مي آزرد.
سالياني به همين شكل گذر كردند.
محمد نوجوان، در تنهايي و خاموشي صحرا، بر روي تكه سنگي مينشست. در حالي كه شتران در تلاش براي پيدا كردن خار و يا بوته اي ميبودند. او به دور دستها نگاه ميكرد و فكر ميكرد. به خورشيد خيره ميگشت، چرخش سايه هاي سنگها و بوته ها را نگاه ميكرد.
نا خشنودي عميقي نسبت به سرنوشت خود داشت. روزها و روزها ميگذشتند و محمد نوجوان در پي يافتن جواب مشكلهايش هر چيزي را زيرو رو ميكرد.
گاهي كه از نزديك كعبه گذر ميكرد، مي ايستادو متفكر نگاه ميكرد. مردم را ميديد كه در ميدان كعبه در ميان بتان چوبي و سنگي جنب و جوش داشتند. با خود فكر ميكرد كه چرا اينجا اينگونه شلوغ است ؟ همگي در داد و ستد بودند و آسودگي .
در ميدان كعبه سنگ سياهي قرار دارد كه اعراب آن را مقدس و طواف به دور آن را موجب خوشبختي و نجات ميدانستند. و محمد در صحرا و تنهايي مدام با خود مي انديشيد آيا واقعا آن سنگها نيرويي دارند؟ آيا از آنها كاري ساخته است ؟

سالها گذشت و محمد به جواني تبديل شد. جواني 13 يا 14 ساله. قدرت تفكر و انديشه ي او به علت هوش و درايتي كه داشت دو چندان گشته بود. از اين رو تمام پرسشهايش بيشتر و بيشتر شده بودند.
محمد كسي را نداشت كه سوالهايي را كه جان و روحش را آشفته ميكرد پاسخ دهد. از اين رو خود به دنبال جواب ميگشت. حتي گاهي كه تنهايي در حال پرسه زدن در صحرا بود به اين فكر ميكرد كه مانند ساير مردم به " لات " و " منات" و " عزي " پناه ببرد، با شوق و اميد و قلبي شكسته و تنها و تني رنجوده، كمك ميگرفت. اما اثري نميافت و بيشتر و بيشتر اين انديشه در وجودش نقش ميبست كه آنها تنها تكه سنگ و چوب هستند .
با خود مي انديشيد آيا بزرگان قريش اين مطلب را واقعا درك نكرده اند ؟ كه اينها تنها چيزهاي بي جاني هستند ؟
مطمئنا آنها ميدانستند. بزرگان قريش ميدانستند اما كعبه و بتان مشهوري كه در آنجا بودند رفاه حال آنان بودند چطور ميتوانستند اين رفاه را از بين ببرند ؟
با هوش بسيار و اعصاب و انديشه اي روشن در خاموشي ه وحشتناك صحرا، در روح رويا ساز محمد آشفتگي اي بر پا ميگشت. و با غروب فروكش ميكرد و محمد از فكر و انديشه ي خود به زندگاني باز ميگشت ، تا شتران را جمع آوري كند و به شهر باز گردد.

چند سالي بدين گونه گذشت تا واقعه اي روي داد كه اثر تازه اي در جان او گذاشت .
در همان دوران نوجواني بود كه با عموي خود ابوطالب به شام رفت.
دنيايي تازه كه نشاني از خرافات و خشونت سرزمين خود مكه، در آنجا نبود. در آنجا با محيطي روشنتر و آداب و رسومي برتر آشنا گشت كه مسلما در وي تاثير كرد. وقتي به آنجا نگاه ميكرد، به مردم شام و آداب و رفتارشان ، بيشتر به زندگي ابتدايي و خشن و آلوده به خرافات مردم سرزمين خود پي ميبرد. شايد از همان جا بود كه آرزوي داشتن جامعه اي منظم تر و منزه تر و آراسته به آداب انساني در او شكل گرفت .
مسلما به علت پايين بودن سن محمد معلوم نيست در اين سفر اول خود با اهل ديانتهاي توحيدي ارتباطي پيدا كرده است يا خير. اما هر چه كه هست روح تشنه و انديشه ي سيري ناپذير او، وي را باري ديگر به شام كه مسيحيان تا آنجا آمده بودند و يا يــثرب كه چند قوم يهود در آنجا بودند، كشانيده است .



شايد در همين سفر ها به شام يا يثرب بود كه با شخص جواني كه اهل ديانتهاي توحيدي بود آشنا شده و دوستي چندين ساله با او آغاز كرده بود.
محمد جوان همراه با دوست خود به صحرا ميرفت و با او گفت و گو ميكرد. دوست محمد از خداي خود يهوه ميگفت و محمد حيرت زده او را مينگريست. او از آداب و رسوم ديانت يهود صحبت ميكرد از اينكه تنها، يك خداي واحد وجود دارد و او خالق همه چيز است
و محمد با خود زمزمه ميكرد: او خالق همه چيز است
به سنگها نگاه ميكرد و با خود ميگفت حتي سنگها، باد ميوزيد و با خود ميگفت حتي بادها، به خورشيد خيره ميگشت و چشمانش ميسوختند و باز هم ميگفت حتي آفتاب، به آب نگاه ميكرد، به خود در آب مينگريست و ميگفت: حتي من...
از آن زمان به بعد انديشه ي منطقي تري شروع به شكل گرفتن در ذهنش كرد. اينكه تنها، يك خداي واحد، وجود دارد.
روزها و ماهها به همين شك ميگذشتند و اهداف و راهي كه محمد در پي آن ميبود واضح و واضح تر ميگشت.
چيزهاي بسياري در ذهنش نقش بسته بودند و نميدانست دقيقا كدام راه را انتخاب كند.
در تمام سالهاي بعد از آن، انديشيدن به حرفهاي دوست يهوديش، اينكه يك خداي واحد وجود دارد و پيامبران بسياري آمده بودند كه اين را ثابت كنند، شكل متفاوتي به خود گرفت؛ و به مرور در جان و روح و اعتقادات او، ريشه دواند.

ساليان سال گذشت و محمد پا به ميان سالي گذاشته بود. ازدواج كرده بود و فرزنداني داشت و سفرهاي بسياري رفته بود.
در سفرهاي خود تنها به تجارت اكتفا نميكرد و با راهبان و كشيشان مسيحي تماس هاي متعديدي داشت و حتي در سرزمين هاي عاد و ثمود و مدين به اساطير و روايات آنها گوش ميداد و در خود مكه با اهل كتاب آمد و شد داشت. با تمام سفرها و تلاشها و انديشه هايي كه ميكرد گويي در حال آماده كردن، چيزي ميبود.

محمد در سن چهل سالگي، با قامتي متوسط و رنگ چهره ي سوخته مايل به سرخي، موي سر و رنگ چشمان سياه. در هنگاه راه رفتن بدين سوي آن سوي نمي نگريست. كمتر شوخي ميكرد، كمتر ميخنديد. هنگام خنديدن دست خود را جلوي دهان ميگرفت. از هر گونه جلفي و سبك سري ِ هم سالان خود و جوانان قريش بر كنار بود و به درستي و امانت و صدق گفتار، حتي در ميان دشمنان خود، مشهور بود.
در سخن گفتن تامل و آهنگ داشت و ميگويند حتي از دوشيزه اي با حياتر بوده است. نيروي بيان قوي و حشو و زوايد در گفتار نداشت.
موهايي تقريبا بلند داشت و غالبا كلاهي سفيد بر سر داشت. و هميشه به ريش و موي و تن خود عطر ميزد.
از زمان ازدواج با خديجه از تلاش براي معاش آسوده گشته بود، از اين رو بيش از گذشته به امور روحي و معنوي مپرداخت.

غار حرا
حرا كوهي است سنگي و خشك در سه كيلومتري شمال شرقي مكه. در ارتفاعات صعب العبور آن غارهايي است كه حنفيان زاهد بدان روي نهاده روزي چند در تنهايي خيال انگيز آنجا معتكف شده و به تامل و تفكر مي پرداختند.
مدتي نيز حضرت محمد چنين كرد گاهي رغبت شديد به تنهايي و دوري از غوغاي زندگي او را به آنجا ميكشيد.
گاهي آذوغه ي كافي ميبرد و تا تمام نشده بود برنميگشت. و گاهي بامداد ميرفت و شامگاه بازميگشت.
يكي از غروبهاي پاييز 610 ميلادي كه قرار بود به خانه برگردد به موقع بر نگشت و از اين رو خديجه نگران گشت و كسي را به دنبال او فرستاد. اما پس از اندكي خود محمد بازگشت. پريده رنگ و خسته و لرزان. گويي رعدي در چشمانش زده شده بود.


داستان بعثت
روايتيست كه در سيره ها و احاديث ديده ميشود و شخص انديشمند و ريزبين ميتواند از ميان آنها، به حقيقت پي ببرد.
حقيقتي كه در ميان اوهام و افسانه سازيهايي كه مردم با خرافات و تعصب ساختند، پيدا كردنش بسيار سخت است.
همچنين قراين و نشانه ها حاكي از آن است كه يك حركت و جنب و جوش غير اختياري در روح حضرت محمد پيدا شده بود و او را مـُــــسخر عقيده اي ساخته بود تا سرانجام منتهي به خواب و اشراق و كشف باطني و نزول پنج آيه ي نخستين سوره ي علق گرديد:
اقراء ....

بعد از آن، تقريبا مدتي بسيار طولاني محمد هيچ الهامي را دريافت نكرد. نميدانست چه شده است؟!!! نميدانست چه بكند؟؟؟ با كه حرف بزند؟ حتي در انديشه ي اين بر آمد كه خود را از كوهي به پايين بيندازد. كه با دلگرمي هاي خديجه و گذر از اين شرايط سخت، فصل جديدي در زندگيش آغاز شد.
و بعد از آن شروع گشت. محمد به دنبال تغييرات بود. اينكه شرايط زندگي قوم خود را تغيير دهد.
قدرت و آوازه ي او روز به روز بيشتر گشت و نداي آمدن پيامبر جديد، در همه جا به گوش ميرسيد.
زماني كه حضرت محمد مخفيانه مردم مكه را دعوت ميكرد؛ آيات بسيار مهربانانه و پند آموز بود كه خدايي مهربان را به تصوير مي كشيد. اما شرايط بسيار سخت بود و پيروان اندك.
پس از چندين سال با پا گرفتن و قدرت يافتن گروه مسلمين در نزديكي مدينه، حضرت محمد باري ديگر، با آياتي متفاوت به مكه بازگشت و همه چيز را، براي هميشه، تغيير داد.

در زندگي شخصيش به غير از چند تغيير اساسي، تغيير ديگري رخ نداده بود. پس از مرگ خديجه چندين بار ازدواج كرده بود. مقام و منزلتش بالاتر رفته بود و همگي گوش به فرمان او بودند و اقتدار او بسيار بسيار بيشتر گشته بود.
با تمام قدرت و مقام و منزلتي كه داشت، لباس و كفش خود را، خود وصله ميكرد، با زير دستان معاشرت ميكرد، بر زمين مي نشست و دعوت بنده اي را نيز قبول ميكرد و با او نان جوين ميخورد .
هنگام نطق مخصوصا در موقع نهي از فساد، صدايش بلند، چشمانش سرخ و حالت خشم بر سيمايش پيدا ميشد.
حضرت محمد شجاع بود و هنگام جنگ بر كماني تكيه ميكرد و مسلمانان را به جنگ تشجيح ميكرد و اگر هراسي از دشمن بر مسلمين مستولي ميشد محمد پيش قدم شده و از همه به دشمن نزديكتر ميگشت. با اين حال هيچ وقت كسي را به دست خود نكشت؛ جز يك مرتبه كه شخصي به وي حمله كرد و حضرت محمد پيش دستي كرده و به هلاكش رساند.

ساليان سال گذشت. محمد از لحاظ روحي خسته و آزرده گشته بود. نميدانست چطور چيزهايي را كه ميبيند به مردم بفهماند.
در حالي كه همچنان بسياري كارها بود كه بايد بدانها رسيدگي مي كرد، و امور را، سر و سامان بيشتري ميداد:
و سرانجام محمد ابن عبدالله در سال 633 ميلادي، چشم از جهان فرو بست.

حال صدها سال از آن زمان ميگذرد و هيچ كس بازهم حقيقت محض را نميداند. تنها بايد با خرد انساني به دنبال پرسشهايمان باشيم، به دور از تعصب و نيرنگ.



محمد فردي عادي بود كه كاري بزرگ را انجام داد. او نان ميخورد، آب ميخورد، راه ميرفت، ميدويد،عشق ميورزيد، خشمگين ميگشت
سختي و زخم ميدانست چيست، لذت را درك ميكرد و دوست داشت، ازدواج كرده بود و فرزنداني داشت و ، زيبايي ها را ميديد.

پس بياييم حقايق را براي منفعت، پنهان نكنيم.
حقيقت، دوست داشتني تر است.

She works so hard, just to make her way
For a man who just don’t appreciate
كاربر(ان) زير تشكر كردند: FeanoR, کوچکترین طرفدار, kingmichael, Michaellover

لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.

06 مارس 2013 21:09 - 06 مارس 2013 21:15 #30894 توسط FeanoR
میخوای قبل اینکه بری اینو کنفرانس بدی، قبلش با هم بریم یکبار دیگه مست کنیم شاید آخرین بار بود :)) (اطلاعیه به هموطنان سخنگاه که بدانید و آگاه باشید که این یک اصطلاحه، جو گیر نشین خواهشا و جدینگیرینش :D )

قرار بود که از تغییر خلقیات و روحیاتش بعد از مدینه بگی که(البته میشه گفت نشون دادن به جای تغییر) چی شد؟

من با این شخص مشکلات زیادی دارم و برای همین زیاد ازش خوشم نمیاد...

یکی از این مشکلات اینه که یک غرور الکی گرفتش و حتی خودش هم خودش رو باور کرد و جداً فکر کرد که هر چی که میگه حقیقت محض هست و هیچی دیگه ای رو ندید و همین باعث بروز مشکلات خیلی زیادی شد و گرنه اسلام دین بهتری میبود.

مثل این قضیه میمونه که دو نفر که احضار روح میکردن همدیگه رو ملاقات کردن و یکی چون فروتن تر بود به اون یکی دیگه که مغرور تر بود گفت: خودت هم میدونی که کار ما دروغه پس بیا با مردم با انصافبرخورد کنیم(یعنی مثلا یکدفعه نگیم که مثلا پدرت اون دنیا داره زجر میکشه و باید فلان قدر پول بدی به کجایک یا مثلا مادرت داره از اون دنیا آه و نفرینت میکنه، برو طلب مغرت بکن) و فرد مغرور تر در جواب گفتش که: شاید تو کارت دروغ باشه ولی کاری که من اینجا میکنم از نور خورشید هم راست تر و درست تر هست و من با رستگاری تمام خود را وقف مردم میکنم. مرد فروتن گفت: جدی جدی مثل اینکه خودت هم باور کردی خودت رو! (این داستان سر درازی داره و حق مطلب هم تا همینجا ادا شد اما آخرش چون خیلی جالبه میگم) فردای آن روز فرد مغرور رفت به ملاقات فرد فروتن و گفت: همسرت تو را بخشیده است! و آن فرد فروتن بعد از گریه فراوان، زانو زد جلوی فرد مغرور و گفت من هم به تو ایمان میاورم! و نفهمید که یکی از حقه های قدیمی شغل خود را خورده است!

غرور محمد اینطوری بود و یکجورایی تبدیل به Illusion شد و راهش به سمت Madness داشت کشیده میشد... یکجایی خوندم و یادم نیست نویسنده این حرف کی بود اما حرفش خیلی درسته، این فرد گفته که: اگه محمد غرور را کنار میذاشت و از متفکران قدیمی مثل افلاطون و ارسطو و خیلی های دیگه کمک میگرفت در شکل گیری اسلام به جای ادیان پر از خرافه گذشته، اسلام الان روزگار بهتری در جهان داشت... (البته حرفش هم کامل یادم نیست، فکر کنم تو همین مایه ها بودش.)

درسته شخص بزرگی بود و کار بزرگی کرد اما به نظرم فردی که کاری رو شروع میکنه و پایانش رو بد تموم میکنه، اشتباه بزرگتری نسبت به فردی که اصلا اون کار رو شروع نکرده، انجام داده... برای همینه زیاد ازش خوشم نمیاد.

در مورد مقاله ت هم بگم که عالیه البته سن ها یکجوریه، یعنی 13 14 سالگی فکر نکنم بوده و دقیقا یادم نیست اما به نظرم بیشتر بودش حدود 16 17 18 یک چیزی تو این مایه ها و سنی هم که شروع به سفر کرد به نظرم حدود 20 21 هستش که 25 هم با خدیجه ازدواج کرده.

اون سنگ سیاه هم همین الان تو کعبه به همون عنوان قبل از اسلام بهش اعتقاد دارن و اگه منظورت بقیه بت ها به غیر اون هستش که منظورت رو واضح تر برسون و گرنه همین خیلی خوبه...

به نظرم یک چند تا تیکه در مورد احکام بنویس، مثلا اینطوری میشه که در همین حین که با اون افراد به ظاهر روشنفکر در شام حرف میزد، چیزهایی رو فهمید که احکام اسلام هم از همینجا ریشه میگیرن، یک چیزی تو این مایه ها.

در آخر هم بگم که من همیشه به یک چیز تو حسودیم میشه اونم قدرت نوشتنت هست. :-bd
كاربر(ان) زير تشكر كردند: farzam, کوچکترین طرفدار

لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.

07 مارس 2013 04:53 #30900 توسط farzam
وحيد خودش گفت بدون ه سانسور ولي بازم من خيلي چيزارو نگفتم خيلي چيزا
به خاطر تعريفت هم ممنون رفيق خوب نوشتن از خودتانه.... :good: :D :budbr:

در مورد تغيير خلقياتش يكم سر بسته گفتم ديگه:
"مقام و منزلتش بالاتر رفته بود و همگي گوش به فرمان او بودند و اقتدار او بسيار بسيار بيشتر گشته بود"
اين يعني هموني كه تو گفتي ديگه... قدرت و اقتدار باعث " تغییر خلقیات و روحیات"

در مورد سن ها هم يكم تغييرات ايجاد كردم كه به تم داستانيش بخوره ديگه
البته زياد چيز مشخصي وجود نداشت تا اونجا كه من خوندم
فقط ازدواجش كه گفتي ديگه چه سني بوده

تو مكه فقط يك سنگ سياه وجود داره وحيد منظورم همون كعبه بود
و با آوردن اون دوست يهودي تو داستان ميخواسم همونو بگم ديگه... آخه خودت ميدوني ديگه
شباهت يك سري احكام و چيزا بين يهود و اسلام...

She works so hard, just to make her way
For a man who just don’t appreciate
كاربر(ان) زير تشكر كردند: FeanoR

لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.

20 مارس 2013 13:40 #31053 توسط کوچکترین طرفدار
من اگه توکلاستون بودم فقط این جمله رو میگفتم:
من از عربی که وحشیانه به کشورم حمله کرد و به زور شمشیر دینش رو به مردم کشورم تحمیل کرد متنفرم.

اين تصویر برای مهمان پنهان می‌باشد.
برای ديدن آن ثبت نام و يا وارد سايت شويد.


مایکل آسوده بخواب زیرا که ما بیداریم...

لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.

20 مارس 2013 19:26 #31064 توسط farzam
منم همينطور عرفان... خودت كه ميدوني

She works so hard, just to make her way
For a man who just don’t appreciate

لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.

مدیران انجمن: Farnaz

Please publish modules in offcanvas position.