19 ژانویه 2012 17:08 #19884
توسط blackfire
قسمت سوم
یه ساله که دارم باهاش زندگی میکنم؛ الان دیگه یه رقاص حرفه ای شدم ولی هنوز معنی حرفاش رو نفهمیدم ...
تو این مدت خیلی چیزا فهمیدم؛فهمیدم که اون یه رقاص و خواننده ی خیلی محبوبه که میلیونها طرفدار داره و البته هزاران دشمن . به خاطر کارش، بارها به محلی برای ساخت و ضبط آهنگاش میره و برای مدت 20 روز اونجا میمونه .
تو همین مدت من رو طوری تربیت کرد که راحت از پس کارهای خودم بر میام و توی مسافرتهاش من تو خونه تنها میمونم.در مدتی که اون پیشمه من مثل یه آدم عادی رفتار میکنم؛ ولی وقتی اون میره روی توانایی هایی که هنوز کشف نکردم کار میکنم . سرعت پروازم خیلی بیشتر شده و تونستم قدرت جسمیم رو دهها برابر کنم .
مثل پسرش پیشش زندگی میکردم ، اون منو دوستم داشت و من عاشقش بودم. از همه لحاظ بهترینه .با اینکه بهش اعتماد دارم ولی باز هم رازم رو بهش نگفتم؛ و هیچ وقت هم نمیگم ... .
تو این مدت بارها بهش گفتم چرا ازدواج نمیکنی؟؟؟ ولی اون هیچ وقت جواب درستی بهم نداد . خیلی پا پیچش شدم که ازدواج کنه ولی قبول نمی کرد هر بار یه جور جوابم رو میداد . منم وقتی دیدم فایده ای نداره ولش کردم و دیگه بهش نگفتم؛ ولی خیلی دوست دارم ازدواج کنه ... .
الان دو روزه که اومده خونه و همه چیز داره عادی پیش میره . من تو آشپز خونه هستم و اون هم توی حال نشسته. صدای در اومد اون هم رفت و در رو باز کرد . صدای مهیبی اومد ترسیدم اومدم بیرون که دیدم دو نفر اومدن تو و اون هم رو زمین افتاده بود یکیشون با دیدن من سمتم دوید و منو گرفت و با یه دستمال که گذاشت جلو دهنم بیهوشم کرد. وقتی به خودم اومدم دیدم رو یه صندلی چوبی بسته شدم و نمیتونم حرکت کنم. هنوز سرم گیج میرفت. اونا هم جلوم بودن مونواکرِ من هم بینشون رو صندلی بود . یکم که دقت کردم دیدم اون هنوز بیهوشه و روی صندلی بستنش. کم کم به هوش اومد و با چشمانی نیمه باز منو نگاه میکرد . هنوز نفهمیده بود جریان چیه . بعد از 5 دقیقه جریان رو فهمید و اون دو تا هم با هم داشتن ما رو مسخره میکردن . عصبانی بودم ولی خودم رو کنترل میکردم . یکیشون گفت : که اینطور!!! پاتو تو کفش بزرگتر از خودت میکنی ؛ باشه، پس ما هم حالیت میکنیم و شروع کرد به مسخره کردن رقصاش. با عصبانیت نگاهشون میکردم؛ بعد از 30 دقیقه ای که مسخره مون کردن یکیشون گفت: خوب دیگه بسه تمومش کن. بعد هم یه اسلحه آورد بیرون و داد به اون یکی که اسلحه رو آماده کنه و خودش هم گقت: ای پسر بیچاره!!! ما وظیفمون کشتن این مرد بود ولی تو هم میمیری . خواهش های زیادِ عزیزم هم کارگر نبود و اونا هیچ توجهی نکردن و با پوز خند جوابش رو میدادن ... . یکشون که اسلحه تو دستش بود گفت : حالا کودومو اول بکشیم؟ اون یکی هم گفت:هر کار میخوای بکن فقط زود باش ، عجله داریم .اونی که اسلحه دستش بود هم اسلحه رو آورد بالا... .آخه چرا؟؟؟ چرا اول اون؟؟؟ خواست شلیک کنه که گفت :میشه یکم صبر کنید میخوام آخرین حرفامو بزنم اونا چند دقیقه صبر کنن .قبول کردن و گفتن طولانیش نکن .اونم قبول کرد و گفت : واقعا متاسفم که به خاطر من میمیری ولی قبل از مرگ میخوام یه چیزیو نشونت بدم.بعد به اونا اشاره کرد و خواست از توی جیبش یه چیزی رو در بیارن اونا هم این کارو کردن؛ یه بسته ی کوچیک بود . وقتی بازش کردن توش یه حلقه ی زیبا بود . با دیدن اون حلقه بُهت کردم و شک کردم نکنه که ... . که ناگهان گفت : میخواستم ازدواج کنم . دیگه شکم یقین شد و بغض کردم. ادامه داد : اما دیگه نمیشه و ناراحت به زمین نگاه کرد و نفس عمیقی کشید... .
یکی از اونا با حالت تمسخر گفت : آخییییییییییی صحنه احساسی شد ؛ زود تمومش کن داره اشکم در میاد . بعد با هم خندیدن . اسلحه رو آورد بالا و گفت بسه دیگه خداحافظ. من حول بودم نمیدونستم چی کار کنم چشمم به چشماش دوخته شده بود قلبم تند تند میزد . باز هم لبخند زد و آروم چشماشو بست و خودش رو تسلیم مرگ کرد ...
علم و دانش همان قدرت است ...
كاربر(ان) زير تشكر كردند: farzam, Termeh, NicoleL2, شاپرک, Michaellover
لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.