Skip to main content


خاطرات بلک فایر (زندگی با مایکل)

بیشتر
13 سال 7 ماه قبل #18995 توسط blackfire
پاسخ داده شده توسط blackfire در تاپیک پاسخ: خاطرات بلک فایر (زندگی با مایکل)
1 دارم میگم که هم زمان با نوشتنش تایپش و دو بار ویرایش اینجا هم میزارمش پس وقت میگیره ولی امشب یا فردا میزارمش

2 اگه تند بزارم که نه وقت واسه نظر دادن میمونه نه وقت واسه پیشنهاداتتون

علم و دانش همان قدرت است ...
كاربر(ان) زير تشكر كردند: farzam, Termeh

لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.

بیشتر
13 سال 7 ماه قبل #19005 توسط Jasmine Jackson-mjforever
مرسی
تا اینجاش که جالب بود.

mj for ever....

لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.

بیشتر
13 سال 7 ماه قبل #19020 توسط blackfire
پاسخ داده شده توسط blackfire در تاپیک پاسخ: خاطرات بلک فایر (زندگی با مایکل)
قسمت اول
این نور کیه ...
امروز 7 روز بود که تواناییهای عجیبم رو پیدا کردم تا حالا میتونم پرواز کنم و تغییر قیافه بدم. با سرعتی تقریبا اندازه ی صوت دارم میرم و کسی هم منو نمیبینه,چون ارتفاعم از زمین زیاده.دنبال توانایی های جدید میگردم یه لحظه به ذهنم میرسه که میتونم چیزای دیگه ای ببینم؟؟؟ چشمام رو بستم و تمرکز کردم به اینکه حرارت رو تشخیص بدم وقتی چشمام رو باز کردم حرارت رو میدیدم خیلی جالب بود بعد چیزای دیگه.کجا طلا هست,وای خدایا چه قدر معدن کشف نشده میتونم ثروتمند بشم چیزای مختلف, الماس, نفت, همه چیز . همه چیز رو میدیدم بدون اینکه کسی منو ببینه. چه قدر خوب بود,یه لحظه به فکرم رسید چیزی که همیشه میخواستم ببینم رو ببینم,اینکه کی واقعا و از صمیم قلب خوبه,چشمام رو بستم و به محض اینکه باز کردم نور قرمز شدیدی از زمین به چشمم خورد. خدای من یعنی هیچ کس خوب نیست همه قرمز بودن, داشتم تاسف میخوردم. تعداد کمی شاید 15 % زرد رنگ بودن لکه های کوچیک سبز هم توشون دیده میشد دور دنیا گشتم و هر لکه ی سبزی منو پایین میاورد و وضعیتش رو میدیدم,میدیدم که ادم های خوب زیر ستم بودند و هیچ قدرتی نداشتند چه دنیایی ... . بعد از دیدن اونا و تاسف خوردن به پرواز ادامه میدادم شاید یه ادم خوب میدیدم,آره بود ولی افراد خوب رو محو پشت افراد بد میدیدم داشتم نا امید میشدم به فکر ول کردنش افتادم که ناگهان نور سبز بسیار شدیدی چشمم رو سوزوند با بهت به سمتش پرواز کردم و اروم اومدم پایین میخواستم بدونم این چیه که این نور شدید رو داره. خودم رو شبیه معمورهای پلیس کردم و به سمت خونش رفتم خونه ی بزرگی بود رفتم از همسایه ها راجع بهش پرسیدم گفتن ادم خوب و خیریه و مهربون واقعا واسم جالب بود بدونم چی داره که مردم اینقدر ازش تعریف میکنن.
رفتم و عصر برگشتم یه فکری به ذهنم زد خودم رو شبیه یه بچه کردم لباسهای کهنه و کثیف پوشیدم و واقعا شبیه یه گدا شده بودم. رفتم دم در خونه اش در زدم داشتم نور سبش رو تعقیب میکردم میدیدم که بلند شد و اروم اومد دم در مثل خورشید میدرخشید رسید پشت در حالت دیدم رو عادی کردم و قیافم رو پکر کردم و بغض کردم اون در رو باز کرد.
یه ادم 30 ساله و لاغر بود وقتی منو دید یه لبخند به من زد و اروم رو پاهاش نشست و دستش رو رو موهام کشید و گفت: چی شده پسر جون با همون بغض گفتم 2 روزه غذا نخوردم و پدر و مادرم مردن و جایی برای زندگی ندارم غم رو تو چشماش دیدم دستم رو گرفت و برد تو خونش, خونش تقریبا بزرگ بود ولی تنها زندگی میکرد اروم دنبالش رفتم رفت توی اشپز خونه یه میز وسطش بود و یه ظرف میوه روی میز خیلی اروم گفت بشین و در یخچال رو باز کرد و یک ظرف شیرینی واسم اورد و گفت بشین الان برمیگردم. منم شروع کردم به خوردن اون رفت و وقتی برگشته بود واسم غذا اورده بود و یه لبخند زیبا رو لباش بود غذا رو بهم داد گفت: راحت بخور. بعد رفت بالا منم غذا رو خوردم و رفتم بالا دیدم تو یه اتاقه در رو باز کرد و از تو اتاق اومد بیرون گفت: تموم شد؟ با علا مت سر نشون دادم اره. اومد و منو به سمت یه اتاق برد و در رو باز کرد و گفت: بگیر بخواب خسته ای منم رفتم و خوابیدم البته به نظر اون. لامپ رو خاموش کرد و از اتاق رفت بیرون در رو اروم بست و رفت . بعد از یکی دو دقیقه بلند شدم و رفتم پشت در مطمئن شدم که رفته. در رو باز کردم و رفتم بیرون رفتم به سمت همون اتاقی که ازش اومده بود بیرون باز هم همونجا بود. اروم رفتم پشت در صدای اهنگی میومد. صداش اونقدر بلند بود که صدای باز شدن در رو نشنوه در رو باز کردم. کف اتاق صاف بود و چیزی روش نبود اون اقاهه هم کفش پاش بود داشت با اهنگ میخوند و میرقصید خیلی قشنگ میرقصید داشتم رقصش رو نگاه میکردم و محو تماشای رقص بودم که ناگهان یه چیز عجیب دیدم اون یه کار خاص کرد درحالی که به سمت جلو قدم بر میداشت به عقب حرکت میکرد... . دیگه حواسم به رقص نبود داشتم اون حرکت رو تو ذهنم تکرار میکردم اروم در رو بستم و به سمت اتاق خودم راه افتادم تو راه کاملا حواسم به اون کار بود. دهها بار اون صحنه واسم تکرار شد افکاری تو ذهنم بود:
اون چطوری اینکار رو کرد؟اونم جادوگره؟ چه جادوی عجیبی!!!...
جلو در اتاقم رسیدم در رو باز کردم کاملا گیج بودم چه قدر عجیب به خودم گفتم ببینم میتونم این کار رو کنم یا نه به سمت عقب پرواز کردم و به جلو قدم برداشتم کار سختی بود و نتونستم انجام بدم خیلی تلاش کردم ولی نشد یه لحظه احساس کردم اهنگ قطع شد سریع رفتم تو تخت خواب و خوابیدم اروم در رو باز کرد و فکر کرد خوابم منم داشتم میدیدم که داره لبخند میزنه ,اون لبخند از اول که دیدمش از صورتش محو نشده بود.
همونجا رو تخت تو فکر بودم چجور اینقدر راحت به من اعتماد کرد! چقدر مهربون بود! چه لبخند قشنگی داشت!چرا تنها زندگی میکنه؟ اون چه رقصی بود ؟ ...
تو همین فکرا بودم که خوابم برد

این قسمت اول بود امیدوارم خوشتون اومده باشه
نظرتون هم بگید

علم و دانش همان قدرت است ...
كاربر(ان) زير تشكر كردند: Nemesis865, شايان, farzam, Termeh, NicoleL2, شاپرک

لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.

بیشتر
13 سال 7 ماه قبل #19022 توسط farzam
پاسخ داده شده توسط farzam در تاپیک پاسخ: خاطرات بلک فایر (زندگی با مایکل)
من خيلي خيلي خوشم امد... از اونجايي كه به شدت تخيل قوي اي دارم از تصور ه صحنه هايي كه تو داستان گفته ميشه ، به شدت لذت بردم...
ولي :
از علامت گذاري زياد استفاده نكردي... ويرگول مخصوصا
چون اگه خواننده يك خواننده ي آماتور باشه متوجه نميشه داري از چي حرف ميزني و همينطور زمان نوشته رو گم ميكنه...
واس ه همين قضيه ي زمان داستان ( الان داره حرف مزنه از گذشته داره ميگه يا داره اتفاق مي افته...) خيلي خيلي بايد تمرين كني...
من خودم معمولا چنين تمريني مي كنم: اول از همه كه تنها و تنها راه موثرش نوشتن ه اما خوندن كتاب، و دقت كردن رو مكالمه هايي كه بين شخصيتهاي اون داستان داره اتفاق مي افته خيلي خيلي كمك ميكنه... حتي اگه شده نوع مكالمه و نوع نوشتنشو تقليد كن ابتدا ...
ولي بعدا ديگه خودت ميتوني يك چيز جديد خلق كني...

She works so hard, just to make her way
For a man who just don’t appreciate
كاربر(ان) زير تشكر كردند: شايان, blackfire

لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.

بیشتر
13 سال 7 ماه قبل - 13 سال 7 ماه قبل #19023 توسط Michaellover
پاسخ داده شده توسط Michaellover در تاپیک پاسخ: خاطرات بلک فایر (زندگی با مایکل)
اون آقاهه که مهربون بود و اون حرکته رو میرفت کسی نمیدونه کیه من که هرچی فکر میکنم نمی فهمم خداییییییییییییا نکنه ویرایش توسط مدیر سخنگاه بوده :lolabove: :lolabove: :lolabove: :lolabove: :lolabove:

"...Before You start Pointing Fingers Make Sure Your Hands Are Clean"
Last edit: 13 سال 7 ماه قبل by Elnaz.

لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.

بیشتر
13 سال 7 ماه قبل #19035 توسط kingmichael
پاسخ داده شده توسط kingmichael در تاپیک پاسخ: خاطرات بلک فایر (زندگی با مایکل)
اولا خیلی موضوع باحالی بود دستت درد نکنه
دوما خاطات بلک فایر (زندگی با مایکل) خاطرات رو اشتباه نوشتی
سوما جنابعالی همه کاری می کنی که روی صندلی نشینی

لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.

مدیران انجمن: Farnaz
زمان ایجاد صفحه: 4.201 ثانیه
قدرت گرفته از كيوننا