Skip to main content


مایکل جکسون، موش، مار

پیتر گیوبر (Peter Guber)، رئیس و مدیر عامل کمپانی سرگرمی Mandalay، کتاب جدیدی نوشته است با عنوان Tell To Win. در اواخر دهه‌ی ۸۰ و اوایل ۹۰، گیوبر مدیر عامل کمپانی سونی پیکچرز بود. او در کتاب جدیدش داستان ملاقاتی با مایکل را بازگو کرده است. خاطره‌ای که می‌گوید برایش یک درس شد.
-----------------------------------------------------------
آن چیست که ما را افسون می‌کند و باعث می‌شود بیشتر بخواهیم؟ مایکل جکسون به من آموخت که آن چیز، هیجان است. در سال ۱۹۹۱، مایکل جکسون یک قدرت بود. پس از تمدید قرارداد ۶۵ میلیون دلاریش با سونی، هشتمین آلبومش "دنجروس" را منتشر کرده بود. تک‌آهنگ‌‌های آن، Black or White و Remember the Time، جدول‌های پاپ را قبضه کرده بودند. به عنوان مدیر عامل کمپانی، در استودیوی ضبط آن آلبوم می‌نشستم و تحت تاثیر وسعت خلاقیت و کمالگرایی مایکل قرار گرفته بودم. بلند پروازی‌های او حد و مرز نمی‌شناخت. اما وقتی بزرگ‌ترین سرمایه‌ی موزیکال کمپانی سونی مرا به خانه‌اش در انسینو دعوت کرد تا در مورد ایده‌هایش برای فیلم و تلویزیون با من گفتگو نماید، سخت متعجب شدم. مایکل ثابت کرده بود که هرآنچه باید در زمینه‌ی موسیقی پاپ دانست را می‌داند. اما حیطه‌ی فیلمسازی متفاوت بود. او می‌خواست در کنار بازیگری، فیلم هم بسازد و قصه‌ای روایت کند. اما آیا می‌توانست؟ حتی لازم نبود بپرسم. چرا که مایکل گفت: "در هر دو زمینه‌ی فیلم و موسیقی، شما باید بدانید شور و هیجان در چیست و چگونه آن را نمایش دهید." او یک نگاه خیره‌ی قوی و طولانی به من انداخت و ناگهان از جا برخاست. "بگذار نشانت دهم." او مرا از پله‌ها به سمت راهروی بیرون اتاق خوابش بالا برد. در مقابل یک اتاقک شیشه‌ای بزرگ ایستاد و گفت: "ماسلز (Muscles) اینجاست." داخل آن یک مار بزرگ به دور یک شاخه‌ی درخت چنبره زده بود. سرش در جهت مخالف ما قرار داشت. مایکل با انگشت به سمت چیزی که توجه ماسلز را به خود جلب کرده بود، اشاره نمود. یک موش کوچک سفید تلاش می‌کرد پشت یک کپه تراشه‌ی چوپ پنهان شود. من با امیدواری گفتم: "با هم دوست هستند؟" "اینطور به نظر می‌آید؟" "نه، موش از ترس دارد بر خود می‌لرزد." "ما باید به ماسلز، موشهای زنده بدهیم. در غیر این صورت اصلا چیزی نمی‌خورد. چیزهای مرده توجه او را جلب نمی‌کنند." "پس چرا پیش نمی‌رود تا آن را بخورد؟" "زیرا دوست دارد با آن بازی کند. ابتدا با استفاده از ترساندن موش، توجه‌اش را به خود جلب می‌کند. سپس صبر میکند تا تنش ایجاد شود. بعد وقتی که موش از شدت ترس قادر به حرکت نیست، ماسلز به آن نزدیک می‌شود." آن مار توجه موش را جلب کرده بود و آن موش، توجه مار را. مایکل نیز توجه مرا جلب کرده بود. گفت: "این یعنی هیجان." "البته که هست! این داستان در خود همه چیز دارد، ریسک، تردید، قدرت، مرگ، خیر و شر، معصومیت و خطر. نمی‌توانم تحملش کنم اما نمی‌توانم نگاه نیز نکنم." "دقیقا! قرار است چه شود؟ حتی اگر هم بدانی چه اتفاقی می‌افتد، نمی‌دانی کی و چطور." "شاید موش فرار کند." مایکل یکی از آن خنده‌های بلند و عجیبش را سر داد "شاید!" اگر تا آن زمان کوچکترین شکی به توانایی مایکل در پرداخت داستان داشتم، تردیدهایم از بین رفت. او عمیقا و آشکارا به من آموخت که هیچ چیز بیشتر از آنکه بدانیم "بعد چه خواهد شد؟" توجه ما را جلب نمی‌کند. در یوسی‌ال‌ای از عصب شناس، دان سیگل خواستم مرا در درک این مسئله که چرا مردم شیفته‌ی هیجان هستند، یاری نماید. او گفت که احساسات خودبخود اتفاق نمی‌افتند. و همانطور که بازیگران می‌دانند، به اراده‌ی فرد نیز احضار نمی‌‌گردند. احساسات باید برانگیخته شوند. وقتی با خود می‌اندیشید "نمی‌دانم آیا در کوهستان شیر زندگی می‌کند؟ نمی‌دانم آیا سفینه‌ی فضایی به اینجا خواهد آمد؟ نمی‎دانم آیا او در مسابقه برنده خواهد شد؟" در حالتی بین انتظار و عدم قطعیت، دچار تنش می‌شوید. این تنش شما را وامی‌دارد که فکر کنید این اتفاق خواهد افتاد، یا آن اتفاق خواهد افتاد، و شما به این می‌اندیشید که بعدا چه رخ خواهد داد؟ هرچه بیشتر این سوال را از خود بپرسید، بیشتر توجه‌تان به موضوع جلب می‌شود. و هرچه بیشتر توجه کنید، بیشتر می‌شنوید، می‌بینید و به خاطر می‌سپرید. یکی از دلایلی که با درماندگی، افسون ماجرای موش و مار مایکل جکسون شدم، این بود که آنها نمایشی از غریزه و وحشت را برگزار می‌کردند. جایی بر روی د‌ی‌ان‌ای مان، چنین داستانی حک شده است. در برحه‌ای از دوره‎ی تکاملمان، چنین شیوه‌ای در زندگی داشتیم. مردمان ضعیفی بودیم که از ترس چنگال‌های وحشی، در غارها بر خود می‌لرزیدیم. منبع: eMJey.com / peterguber.com

کتابها و مجله‌ها, گفته‌ها و مصاحبه‌ها