نورلند، مایکل و سرطان: داستانی از یک شفا یافته
داستان زیر را یک بازدید کننده در وب سایت اپرا وینفری ارسال کرده است:
------------------------------------------------------
در سال ۲۰۰۰ در سن ۱۵ سالگی مبتلا به نوع نادری از سرطان استخوان در کودکان شدم و قرار بود در آگوست آن سال شیمی درمانی را آغاز نمایم. بسیاری از مردم این را نمیدانند، اما مایکل درهای نورلند (مزرعه و خانهی سابقش در لس الیواس، کالیفرنیا) را چند بار در سال بر روی عموم مردم میگشود. همه چیز رایگان بود، بازیها، وسایل شهربازی، غذا...یکی از دوستانم که از مشتریان همیشگی نورلند بود، به من گفت که نورلند در ابتدای ماه آگوست آن سال به مدت دو هفته باز خواهد بود. گرچه پزشکان به دلیل ضعف من مخالف بودند، اما من اصرار داشتم و یک هفته پیش از آغاز شیمی درمانی همراه با خانوادهام عازم نورلند شدیم. پس از چند مایل رانندگی به دروازههای نورلند رسیدیم تا پس از عبور از آن، به سمت شهربازی پیش برویم. در همان حال حس کردم چیزی مرا در برمیگیرد. نمیتوانم توصیفش کنم، چیزی مانند حس صلح و آرامش بود.
هنگامی که از اتومبیل پیاده شدیم، مردی به طرفمان آمد. ما مدارکی را امضا کردیم و او گفت که میتوانیم از تمامی وسایلی که در آنجا بود استفاده کنیم و هرچه که خواستیم بخوریم. او همچنین گفت که مایکل گهگاه از خانه بیرون میآید تا با مردمی که در شهربازی هستند دیدار کند.
چند دقیقه بعد من همراه پدرم بر بالای چرخ و فلک سوار بودم. ما سه بار سوار شدیم، بیش از سه ساعت بازی کردیم و بعد پاپ کرن و پشمک خوردیم. وقتی با تنقلاتمان پشت میزی نشستیم، گروهی از کودکان را دیدیم که همگی به یک سو میدویدند. من بر روی صندلی ایستادم اما نتوانستم چیزی ببینم. کمی بعد جمعیت به طرف ما آمد و آن وقت بود که مایکل را دیدم. او زیر یک چتر بزرگ ایستاده بود میخندید، و بچهها بازوها و پاهایش را میکشیدند و بغلش میکردند.
مادرم دستم را گرفت تا به سمت او برویم. خود را معرفی کردیم و مادرم به او گفت که دخترش سرطان دارد و یک هفتهی بعد شیمی درمانی را آغاز خواهد کرد. مایکل دستش را بر روی سرم گذاشت و گفت «خدا حفظت کند». وقتی این کار را کرد همان آرامشی که هنگام عبور از دروازههای نورلند به سراغم آمده بود را بار دیگر احساس کردم. او مدتی با ما صحبت کرد و رفت. شب هنگام بازگشت، همان مردی که هنگام ورود ملاقات کرده بودیم، یاداشتی را از طرف مایکل به پدرم داد. او ما را به شام دعوت کرده بود. پدرم بیدرنگ پذیرفت. آن مرد ما را به مسیری که به خانه منتهی میشد هدایت کرد. انتظار دیدن یک عمارت عظیم را داشتم، آنجا خانهی کوچکی نبود، اما آنقدر هم بزرگ نبود. بسیاری از کارمندان خانه با ما دیدار کردند. ما با مایکل و فرزندانش شام خوردیم و این بهترین شب زندگیام تا به امروز بوده است.
پس از شام او از والدینم پرسید که آیا میتواند با ما دعا بخواند. من هرگز نشنیدهام کسی مانند او دعا بخواند. من به گریه افتادم. پس از اینکه دعایش را به پایان رساند، چشمانم را گشودم و دیدم که والدینم نیز اشک میریزند.
پس از آن مایکل آنقدر لطف داشت که اجازه داد از برخی چیزهایی که طی روز نتوانسته بودیم در نورلند ببینیم، بازدید کنیم. او گذرگاه و سالن سینما را نشانمان داد. سالن سینمای او یک چیز عادی نبود. علاوه بر صندلیهای معمول، تختهایی نیز مخصوص کودکان بسیار بیمار که قادر به نشستن نبودند، داشت.
چند روز بعد مادرم از دریافت تماس تلفنی از مایکل متعجب شد. فکر کردیم شمارهمان را از مدارکی که در نورلند امضا کرده بودیم، بدست آورده است. او حال مرا پرسید و مادرم گفت که روز دوشنبه برای شیمی درمانی به بیمارستان خواهم رفت. او شمارهای داد تا در صورت نیاز مستقیما با وی تماس بگیریم و درخواست کرد که پس از شیمی درمانی به او زنگ بزنیم.
ما روز دوشنبه به بیمارستان رفتیم. آنها دو روز پیش از شیمی درمانی طبق رسم معمول از من نمونهی خون گرفته بودند. پزشکم وارد اتاق شد و از ما خواست بنشینیم. ما وحشت کردیم که شاید سرطان در تمام بدنم گسترش یافته باشد. دکتر گفت «نمیدانم چگونه این را به شما بگویم، نمیدانم چگونه توضیح دهم اما دنیل دیگر سرطان ندارد.» ما به او خیره شدیم و مادرم در نهایت به زیر گریه زد.
نخستین کاری که پس از رسیدن به خانه کردیم، زنگ زدن به مایکل بود. مادرم پشت تلفن گریه میکرد و گوشی را به من داد و مشخص بود که او نیز به گریه افتاده است.
طی سالهای بعد او ارتباطش را با ما حفظ کرد و چند بار در سال به ما زنگ میزد. او گاهی برای ما هدیه و کارت میفرستاد.
اکنون ۱۰ سال است که از سرطان شفا یافتهام. اتفاقی که در نورلند برایم افتاد قابل توضیح نیست. تنها میخواهم مردم بدانند که من تنها فردی نیستم که بیمار به نرولند رفتم و سالم بازگشتم. صدها یا هزاران نمونهی دیگر وجود دارند.
اما داستان ما هرگز گفته نشده است زیرا مایکل این چنین میخواست. او مرد فوقالعادهای بود. هرگز فردی را ندیدم که تا این اندازه نه تنها به کودکان بلکه به سایر مردم نیز اهمیت بدهد.
منبع: eMJey / oprah.comNewer articles:
Older articlesnews items:
- عکسهای منتشر نشده از مایکل جکسون: میلهی رقص - 15/08/1389 12:09
- تیزر Breaking News را در سایت مایکل جکسون ببینید - 14/08/1389 23:55
- صداشناسان، آلبوم مایکل جکسون را تایید کردند - 14/08/1389 16:02
- عنوان، طرح جلد و تاریخ انتشار آلبوم جدید مایکل جکسون - 14/08/1389 09:23
- صدای مایکل جکسون در آهنگ برادرش - 14/08/1389 09:10
Latest news items (all categories):
Random articles (all categories):
Popular articles:
- تدی رایلی و فرانک دلیو رسما آهنگ را تایید کردند - 20/08/1389 10:12 - Read 173 times
- مجسمهی مایکل جکسون در برزیل - 06/09/1389 15:13 - Read 170 times
- راجر فریدمن: شواهد قطعی برای اثبات صدای مایکل جکسون - 19/08/1389 11:05 - Read 135 times
- انتشار آهنگ سوم از آلبوم مایکل جکسون - 09/09/1389 19:25 - Read 135 times
- One More Chance و آهنگهای آلبوم جدید مایکل در یوتوب - 26/08/1389 09:24 - Read 122 times