19 جون 2011 09:33 #3366
توسط farzam
او زيبا ترين مردي است كه آفريده شده است، احتمالا داستانهايي از او شنيده اي، مثلا اين كـــه فرشته ي افسانه اي آرويا عاشق همين مرد شد
يا اين كه او هم اكنون در كنار آفريدگار است و...
فرشته ي جوان با حيرت و شگفتي حرفهاي آيرلوس را تاييد مي كرد و نگاهي به مرد كرد و گفت: پس آن مرد كه مي گفتند همين است... .
مي توانم سوالي از شما بپرسم آيرلوس ؟
بله جوان
آيا شما آرويا را با چشمان خود ديده ايد ؟
نه، زماني كه آرويا در نيروي عشق آن مرد گرفتار شد و از آفريدگار خواست تا او را به زمين بفرستد، من تازه به دنيايمان آمدم اما بعدها عكس او را ديدم .
واقعا او را ديديد ؟ مي توانم بپرسم او چه شكلي بود ؟
شگفت انگيز بود همين، حالا اجازه بده صحبتم را ادامه بدهم
زماني كه آفريدگار جسم آن مرد را خلق كرد من آن جا بودم، در آن روز بود كه بـــا نشانه ها آشنا شدم؛
آفريدگار آينده ي روحهايي كه در جسم دميده مي شد را به من نشان داد، هيچ يك از آن روحـــــها نمي توانستند به موفقيت دست پيدا كنند و به نيستي مي رسيدند؛ در همان زمان بود كه آفريدگار تنها روحي را كه مي توانست در آن جسم قرار بگيرد را به من نشان داد؛ روحي بزرگ
آن مرد در طول حياتش يگانگي آفريدگار و نشانه ي خود را درك كرد و سپاس گزار بود، و تنها آن روح بزرگ بود كه به طور حقيقي لايق آن جسم بود؛ بيشتر از اين نمي توانم چيزي بگويم اما اين را بدان كه او ارده اي بسيار قوي داشت .
فرشته ي جوان باري ديگر به چهره ي مرد نگاه كرد، جوان بسيار خشنود بود واقعا نمي دانست چه احساسي است كه در وجودش مي جوشد؛ در همان لحظه چراغها دوباره روشن شد و فرشته ي جوان دوباره ادامه داد .
يكي يكي به پيش رفت
به چهره ي تك تك نگاه مي كرد گاهي بر روي بعضي از آنها مكث مي كرد اما آن احساس را دوباره حس نمي كرد، و همان طور به پيش مي رفت .
تا اين كه....
دوباره احساس را دريافت، اما اين يكي با حس قبلي فرق داشت، بسيار شگفت انگيز بود، احساسي درونش مي جوشيد كه تا به حال حسش نكرده بود، دستش را به آهستگي بالا آورد و با انگشتش به او اشاره كرد، آيرلوس با لبخندي به طرفش رفت و ايستاد و دوباره همه چيز در تاريكي فرو رفت، تا اين كه چهره ي آن مرد نمايان گشت؛ چهره ي عجيبي داشت: چشماني بزرگ، بيني كوچكتر از معمول، پوستي بسيار سفيدتر و نوراني، موهايي بلند به سياهي شب؛ اما غمي بسيار بزرگ را ميتوانست در چهره ي او حس كند.
رو به آيرلوس كرد كه در كناري ايستاده بود و پرسيد: او كيست ؟
آيرلوس نگاهي به چهره ي مرد كرد و گفت: مي داني، او يكي از بزرگترين نشانه هاي آفريدگار را دارا بود، مردي كه معتقد بود اين رقص است كه ميماند؛ مي داني منظورش از رقص چيست ؟
خير نمي دانم
نقشي كه هر كس در زمين بازي مي كند را به رقص تشبيه كرده است، كه بستگي دارد چگونه اجرا شود. از زمان خلقتش بسيار مي گزرد اما نميدانم آفريدگار چه چيزي را در وجود او قرار داده است كه تا به امروز فريادهايش پا برجاست. مي داني او صدايي بي نظير داشت و به وسيله ي آن توانست كارهايي بسيار بزرگي انجام دهد .
عده اي مي گويند او صداي آفريدگار را دارا مي بود، عده اي مي گفتند او فرستاده است و عده اي ديگر او را منجي مي خواندند و...
مي بيني؟ نشانه ها تا چقدر مي توانند قدرتمند باشند.
اما وجود نيروي ظلم و بي عدالتي او را ضعيف و ضعيف تر مي كرد؛ مردم او را با قضاوتهاي نادرست از ميان بردند، مردي كه روزي شادي ساز زندگي شان بود را به همين راحتي كنار گذاشتند .
او واقعا چه كاري توانست انجام بدهد آيرلوس ؟
او جز معدود كساني بود كه توانست عقيده و ايده اي كه مردم در ذهن داشتند را تغيير بدهد، و هر كس را وادارد كه خود،خود را تغيير دهد تا زمين نيز تغيير كند، همواره براي بهتر شدن زمين تلاش كرد براي بهتر شدن شرايط كودكان، در حالي كه خود او نيز كودكي بيش نبود، اما يكي از بزرگترين مرداني بود كه ديدم و به راستي اعجوبه اي حقيقي بود .
اما چيزهاي زيادي بود كه مردم آن زمان درك نمي كردند و به قضاوت عليه او مي پرداختند، اين مرد عاشق تغييرات و بهتر شدن بود، نتنها براي دنياي بيرون، بلكه براي خودش نيز همين گونه بود، اين چهره اي كه از او مي بيني دقيقا همان چيزي نبود كه با آن به زمين رفت، اما يادم مي آيد زماني آفريدگار به من گفتند: اگر او مي خواهد اين گونه باشد يعني من مي خواهم آيرلوس
يادت نرود يعني من نيز مي خواسته ام .
و به همين خاطر چهره اي كه خود او نيز دوست داشت در اينجا قرار گرفت نه چيزي كه با آن به زمين رفت.
فرشته ي جوان چند باري ديگر، نيرو را يافت و چيزهاي زيادي را از كساني كه احساس را به او داده بودند فرا گرفت، سوالات بسياري از آيرلوس پرسيد و آيرلوس نيز تا آنجا كه مي توانست جواب جوانك را ميداد .
و بعد از آن ديگر نيرو را نيافت از اين رو با دانسته هايي بسيار با آيرلوس از تالار خارج شد.
در مسير برگشت، جوان ديگر چيزي نپرسيد اندك راهي را با هم پيمودند و سپس از هم جدا شدند، آيرلوس به پيش آفريدگار بازگشت؛
آيرلوس به نشانه ي احترام مقابل آفريدگار بر روي زمين نشست، و سپس از جاي خود برخواست و همين كه آمد توضيح بدهد
آفريدگار به طرفش رفت از اين رو آيرلوس خاموش ماند و سرش را به زير افكند
بسيار خب آيرلوس، تو كارت را خوب انجام دادي، اما لحظه اي گوش فرا ده :
آيرلوس من، ميدانم كه فكر مي كني انسانهايي نشانه دار هستند و انسانهايي عادي
مي دانم كه اين گونه مي پنداري، اما اين را بدان آيرلوس در جايگاهي كه انسانها را خلق مي كنم همگي يكي و برابر هستند، هيچ نشانه اي در كار نيست، تعجب نكن، درست است من به تو نشانه ها را آموختم و نشانت دادم اما هيچ چيزي در كار نيست، تمام انسانها، همگي آنها مي توانند مانند آن افرادي باشند كه تو آنها را نشانه دار مي پنداري، اما مي بيني چه شده است؟؟؟
از ميان اين همه انسان همين تعداد به پا خواسته اند
و تنها همين عده ي اندك را ميبيني كه آنها را نشانه دار مي خواني
در حالي كه همه ي مردم مي توانستند نشانه دار باشند
و اين را فراموش كرده اند... .
She works so hard, just to make her way
For a man who just don’t appreciate
كاربر(ان) زير تشكر كردند: Ehsan, e r o s, شهروز
لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.