یه داستان واقعی
13 سال 3 هفته قبل - 13 سال 3 هفته قبل #26772
توسط Hamid
یه داستان واقعی ایجاد شد توسط Hamid
این داستان رو دوستم برام تعریف کرده و قسم میخورد که واقعیه:
دوستم تعریف میکرد که یک شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال طرف اردبیل،
جای اینکه از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت
جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه!
اینطوری تعریف میکنه:
من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی
20
کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو
ماشینم خاموش شد و هرکاری کردم روشن نمیشد.
وسط جنگل، داره شب میشه، نم بارون هم گرفت.
اومدم بیرون یکمی با موتور ور رفتم دیدم نه میبینم،
نه از موتور ماشین سر در میارم!!
راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاکی رو کرفتم و مسیرم رو ادامه دادم.
دیگه بارون حسابی تند شده بود.
با یه صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آرام وبی صدا بغل دستم وایساد.
من هم بی معطلی پریدم توش.
اینقدر خیس شده بودم که به فکر اینکه توی ماشینو نیگا کنم هم نبودم.
وقتی روی صندلی عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر
دیدم هیشکی پشت فرمون و صندلی جلو نیست!!
داشتم به خودم میومدم که ماشین یهو همونطور بی صدا راه افتاد
هنوز خودم رو جفت و جور نکرده بودم که تو یه نور رعدو برق دیدم
یه پیچ جلومونه!
تمام تنم یخ کرده بود.
نمیتونستم حتی جیغ بکشم
ماشین هم همینطور داشت میرفت طرف دره.
تو لحظه های آخر خودم رو به خدا اینقدر نزدیک دیدم
که بابا بزرگ خدا بیامرزم اومد جلو چشمم.
تو لحظه های آخر، یه دست از بیرون پنجره،
اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده
نفهمیدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم.
ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه میرفت،
یه دست میومد و فرمون رو میپیچوند.
از دور یه نوری رو دیدم و حتی یک ثانیه هم تردید به خودم راه ندادم.
در رو باز کردم و خودم رو انداختم بیرون.
اینقدر تند میدویدم که هوا کم آورده بودم.
دویدم به سمت آبادی که نور ازش میومد
رفتم توی قهوه خونه و ولو شدم رو زمین
بعد از اینکه به هوش اومدم جریان رو تعریف کردم
وقتی تموم شد، تا چند ثانیه همه ساکت بودند
یهو در قهوه خونه باز شد و دو نفر خیس اومدن تو،
یکیشون داد زد:
ممد نیگا! این همون احمقیه که وقتی ما داشتیم ماشینو هل میدادیم
سوار شده بود
دوستم تعریف میکرد که یک شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال طرف اردبیل،
جای اینکه از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت
جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه!
اینطوری تعریف میکنه:
من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی
20
کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو
ماشینم خاموش شد و هرکاری کردم روشن نمیشد.
وسط جنگل، داره شب میشه، نم بارون هم گرفت.
اومدم بیرون یکمی با موتور ور رفتم دیدم نه میبینم،
نه از موتور ماشین سر در میارم!!
راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاکی رو کرفتم و مسیرم رو ادامه دادم.
دیگه بارون حسابی تند شده بود.
با یه صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آرام وبی صدا بغل دستم وایساد.
من هم بی معطلی پریدم توش.
اینقدر خیس شده بودم که به فکر اینکه توی ماشینو نیگا کنم هم نبودم.
وقتی روی صندلی عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر
دیدم هیشکی پشت فرمون و صندلی جلو نیست!!
داشتم به خودم میومدم که ماشین یهو همونطور بی صدا راه افتاد
هنوز خودم رو جفت و جور نکرده بودم که تو یه نور رعدو برق دیدم
یه پیچ جلومونه!
تمام تنم یخ کرده بود.
نمیتونستم حتی جیغ بکشم
ماشین هم همینطور داشت میرفت طرف دره.
تو لحظه های آخر خودم رو به خدا اینقدر نزدیک دیدم
که بابا بزرگ خدا بیامرزم اومد جلو چشمم.
تو لحظه های آخر، یه دست از بیرون پنجره،
اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده
نفهمیدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم.
ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه میرفت،
یه دست میومد و فرمون رو میپیچوند.
از دور یه نوری رو دیدم و حتی یک ثانیه هم تردید به خودم راه ندادم.
در رو باز کردم و خودم رو انداختم بیرون.
اینقدر تند میدویدم که هوا کم آورده بودم.
دویدم به سمت آبادی که نور ازش میومد
رفتم توی قهوه خونه و ولو شدم رو زمین
بعد از اینکه به هوش اومدم جریان رو تعریف کردم
وقتی تموم شد، تا چند ثانیه همه ساکت بودند
یهو در قهوه خونه باز شد و دو نفر خیس اومدن تو،
یکیشون داد زد:
ممد نیگا! این همون احمقیه که وقتی ما داشتیم ماشینو هل میدادیم
سوار شده بود
Last edit: 13 سال 3 هفته قبل by Hamid.
لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.
13 سال 3 هفته قبل #26774
توسط شاپرک
)
)
) راستی راستی داشت باورم میشد روح مرحوم پدربزرگش بوده!
شب که می شود
خورشید چشمانت را پرواز بده
تا مرگ پروانه به تاخیر بیفتد......
پاسخ داده شده توسط شاپرک در تاپیک یه داستان واقعی




شب که می شود
خورشید چشمانت را پرواز بده
تا مرگ پروانه به تاخیر بیفتد......
لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.
- Mohsen.srn
-
- آفلاین
- Speechless
-
کمتر
بیشتر
- ارسال ها: 54
- تشکرهای دریافت شده: 45
13 سال 3 هفته قبل #26778
توسط Mohsen.srn
!You’re probably better than you think you are
پاسخ داده شده توسط Mohsen.srn در تاپیک یه داستان واقعی
من هی می خواستم سریع داستان تموم بشه تا بیام این پایین بنویسم، فوتوشاپه بابا باور نکنید.
!You’re probably better than you think you are
لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.
13 سال 3 هفته قبل #26781
توسط hojat
پاسخ داده شده توسط hojat در تاپیک یه داستان واقعی
من خواستم بپرسم این فیلمورو شبکه چند گذاشت .
)
جدا از شوخی . داستانی تخیلی بود حمید جان و دوست شما حرفی از ترس نزده بود . با اینکه اگه دقت کنی از ترس ندید اون دسته از کجا اومده و خیلی ریز چیز ها رو نگفته بود .

جدا از شوخی . داستانی تخیلی بود حمید جان و دوست شما حرفی از ترس نزده بود . با اینکه اگه دقت کنی از ترس ندید اون دسته از کجا اومده و خیلی ریز چیز ها رو نگفته بود .
لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.
- kingmichael
-
- آفلاین
- Dangerous
-
- Legends live forever
13 سال 3 هفته قبل #26788
توسط kingmichael
) من میخواستم بگم دوستت چیکارست ! چه ارتباطه باحالی با خدا داره
جادش نفرین شده بوده هردو تا ماشین خراب شده بود !
راستی یه سوال، اونا داشتن ماشین خودشونو هل میدادن یا ماشین دوستتو !
پاسخ داده شده توسط kingmichael در تاپیک یه داستان واقعی

جادش نفرین شده بوده هردو تا ماشین خراب شده بود !
راستی یه سوال، اونا داشتن ماشین خودشونو هل میدادن یا ماشین دوستتو !
لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.
13 سال 3 هفته قبل #26790
توسط FeanoR
طرف اونقدر ترسیده بوده که اون دو نفری که داشتن هل میدان رو ندیده! این یعنی بالاترین ترس ممکن! لازم به گفتن نیست!
پاسخ داده شده توسط FeanoR در تاپیک یه داستان واقعی
داستانی تخیلی بود حمید جان و دوست شما حرفی از ترس نزده بود .
طرف اونقدر ترسیده بوده که اون دو نفری که داشتن هل میدان رو ندیده! این یعنی بالاترین ترس ممکن! لازم به گفتن نیست!
لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.
زمان ایجاد صفحه: 5.803 ثانیه