- ارسال ها: 1014
- تشکرهای دریافت شده: 517
يك " داستان "
کمتر
بیشتر
13 سال 2 ماه قبل #25243
توسط farzam
She works so hard, just to make her way
For a man who just don’t appreciate
يك " داستان " ایجاد شد توسط farzam
اميدوارم خوشتون بياد دوسنان...
فقط نظر يادتون نره
اين داستانم همونه كه تو جشنواره استان اول شد و حالا منتظرم كه ببينم كشوري چي ميشه
كه اميدوارم دعا كنيد مقام بيارم...
واقعا شرمنده كه اينقدر زياده
پسرك و ربات
پسرك خيلي تنها بود و از زماني كه يادش مي آمد در يتيم خانه اي زندگي ميكرد كه مسئول آن پيرزني مهربان بود. در يتيم خانه بچه هاي بسياري بودند که چون او، حتي پدر و مادرشان را نديده بودند.
پسرك و ديگر بچه ها ، بچه بودند ودر عالم بچگی، روزهاي خوشي را سپري ميكردند. تا اين كه روزي پيرزن، مردي را به آنها معرفي كرد. آن مرد براي كمك به پيرزن، روزهايي به يتيم خانه مي آمد و در كارها به او كمك ميكرد. هيچيك از بچه ها از او خوششان نمي آمد و پسري كه از تمام بچه هاي يتيم خانه بزرگتر بود و در كودكي يك پاي خود را از دست داده بود، و بچه ها همگي او را يكپا صدا ميكردند، هميشه ميگفت: او دارد نقش بازي ميكند كه مهربان است. وبقیه بچه ها هم همين را احساس ميكردند.
در كنار يتيم خانه، ساختمان بسيار بزرگی در حال ساخت بود، و ساختمان كهنه و قديمي يتيم خانه مانند لكه اي سياه در كنار آن به نظر ميرسيد؛ اين حرفي بود كه هميشه شهردار ميزد؛ و شنیده می شد که: در پي آن است كه اين ساختمان را از چنگ پيرزن درآورد؛ تا بتواند آن را خراب كند و چیز بهتری جایش بسازد ـ یا هر كار كه ميخواهد بكند ـ از اين رو يكي از زير دستان خود را مامور حل اين قضيه كرد. و او نيز با هر نيرنگي در پي آن بود كه شخصي را به پيرزن نزديك كند و اعتمادش را جلب كند.
پيرزن ميدانست ومی گفت: اگر اينجا از بين برود؛ این كودكان بیخانمان و آواره ميشوند؛ هميشه به دنبال كسي ميگشت كه بتواند به او اطمينان كند و بعد از مرگش اينجا را به او بسپارد .
به هر حال شبها وروزها می گذشتند؛ و پيرزن نيز، ضعيف و ضعيف تر ميگشت. وبچه ها ، هم چنان از آن مـرد خـوشـشان نمی آمد.
بچه ها همگي قبل از خواب، براي پيرزن دعا ميكردند كه هر چه زودتر حالش خوب شود؛ چون هر چه پيرزن توانش كمتر ميشد سر و كله ي مرد بيشتر پيدا ميشد .
پسرك هر شب بعد از اين كه همه به خواب ميرفتند دوباره برميخاست و دعا ميكرد و از خدا ميخواست كه پيرزن را كمك كند.
تا اين كه روزي از خواب که بيدار شد؛ و دلهره واضطرابي در وجودش مي جوشيد ! بچه ها بيدار بودند و همگي از پنجره بيرون را نگاه ميكردند، همه چيز برايش کند و گنگ شده بود. به آرامي به طرف پنجره رفت.از بین بچه ها گذشت و به پنجره رسيد. يك ماشين مشكي در جلوي در ِ يتيم خانه در حياط پارك بود و آن مرد، كه بچه ها از او خوششان نمي آمد، در حال صحبت با شخصي بود كه به نظر دكتر مي آمد ؛ ناگهان دونفر با « برانکار» ، كه پارچه اي بر رويش کشیده بودند؛ ازدرب ساختمان یتیم خانه خارج شدند. برانکار را توی ماشين گذاشتند؛ و بعد از مدتي آنجا را ترك كردند .
آن مرد نگاهي به پنجره كرد، بچه ها ، كه همگي ترسي را در وجودشان احساس ميكردند، نا خواسته، از نگاه آن مرد كه لبخندي بر لب داشت به وحشت افتادند، ولي اين وحشت بيشتر از آن چيزي كه همگي در فكرش بودند و توان گفتنش را نداشتند، نبود؛ وحشتي كه تمام وجود آنها را فرا گرفته بود؛ وحشت از آینده مبهم وندیده و نشــناخته، کـه بـا وجـــودی کــه نمی دانستند چیست وچگونه است ؛ آزارشان می داد. وحشت تنهاتر شدن، وحشت گرسنه ماندن، وحشت سرما، وحشت دنياي غريبه اي كه تا به امروز به آن فكر نكرده بودند .
بله، پيرزن مرده بود .
طي چندين ساعت آينده، بچه ها بدون هیچ دلیل ونشانه ای، گویی که روان ودورونشان به آنها حکم می کرد؛ يكي يكي به طرف وسايل خود رفتند وآن را جمع كردند و آماده ي رفتن شدند!
پسرك كه اصلا قادر به درك كردن نبود وسايل خود را جمع كرده و در صف ايستاده بود تا با سايرين به پايين برود و سوار اتوبوس شود، و مدام صداي آن مرد تكرار ميشد: آروم آروم برويد، نگران نباشيد ما شما را به جايي بهتــــر ميبريم، آروم آروم ... .
پسرك همانند همه، سوار اتوبوس شد؛ و اتوبوس به حركت در آمد. براي آخرين بار برگشت و به يتيم خانه نگاه كرد؛ و باقي بچه ها كه در حال سوار شدن به اتوبوسي ديگر بودند .
مدتي طولاني گذشت. سوار اتوبوس بودند و نقاط مختلف شهري را ديدند كه هرگز نديده بودند؛ شگفت زده به اطراف نگاه ميكردند! تا اين كه اتوبوس ايستاد . به نظر ميرسيد كه با شهر فاصله داشت. بچه ها يكي يكي پياده شدند و منتظر بودند كه مردي كه مسئول اتوبوس آنها بود «جاي بهتري» را كه ميگفت؛ به آنها نشان دهد. به محض پياده شدن بچه ها از اتوبوس؛ فورا سوار شد . واتوبوس به سرعت از آنجا دور شد !
بچه ها كه نميدانستند چه كنند! يا گريه ميكردند و يا به دنبال اتوبوس ميدويدند .
پسرك كه ظاهراً برايش اهميت نداشت؛ به آرامي از جمع بچه ها فاصله گرفت؛ در حالي كه نگاه ديگري به اتوبوس می كرد. كه با گرد و خاكي اندك در پشتش دور و دورتر می شد؛ متوجه ي اطراف شد كه پر بود از تكه آهنهایی بر روي هم انباشته شده. به يكي از آن تپه هاي آهني نزديك شد؛ متوجه شد آنها ربات هستند و شايد همان تكه هاي آهن؛ رباتهايي بودند كه دیگر از کار افتاده وبه دلیل اینکه به کــــــــاری نمی آمدند در اين مكان كه قبرستان ربات های اوراقی وخراب بود انباشته مي شدند .
درحال دور زدن اطراف يكي ازاين تپه هاي آهني بود كه به سمت ديگرش رسيد؛ با جمعيت زيادي روبه روشد كه درآنجا، از جعبه ها و چيزهاي مختلف براي خود خانه اي درست كرده بودند و جنب و جوش عجيبي داشتند؛انگار همه به دنبال چيزي ميگشتند.
مدت ها گذشت و پسرك به شرايط جديد زندگي اش عادت كرده بود؛ براي خود با جعبه، جايي فقط براي خواب درست كرده بود و شبها به آنجا مي آمد و ميخوابيد؛ و صبح به دنبال كار ميرفت و باز شب باز ميگشت .
پسرك با كارهاي سختي كه هر روز انجام ميداد تنها مي توانست پول غذاي خودش را به دست آورد و نمي توانست با چندين ماه پس انداز، لباسی تازه ـ حتی دست دوم ـ برای خود بخرد. اما خیلی نگران نبود.
از زماني كه اين مخروبه ي رباتها، محل زندگي اش شده بود؛ روزها ميگذشت. دوستان دوران يتيم خانــــــــه اش، كمتر و كـمتر مي شدند. تا اين كه ديگر هيچكدام از آنها را نديد...
روزي تصميم گرفت به محل ساختمان يتيم خانه برود. بعد از اين كه عصر كارش تمام شد؛ به طرف آنجا حركت كرد. به سختي توانست محل يتيم خانه را پيدا كند. ولي...!
وقتي به آنجا رسيد ديگر نه خبري از يتيم خانه بود و نه حتي خرابه اش، بلكه ساختمان بسيار بزرگ و شيكی ساخته شده بود.
روی تابلوی سردر ساختمان نوشته بود: " ساختمان تكنولوژي هوش مصنوعي « شماره 3 »" با شگفتي ساختمان را نگاه ميكرد. به نظرش قارچی آمد که از زمین یتیم خانه سر بر آورده است .
ناگهان گويي دوباره همه چيز را به ياد بياورد. اندوهي شديد تمام وجودش را فرا گرفت. در حالي كه خاطراتش را مرور ميكرد. چهره ي پيرزن را ميديد كه به او لبخند ميزند. نگاهش به تابلوي عظيمي كه در جلوي ساختمان نصب شده بود افتاد، تابلويي كه دستي را به تصوير كشيده بود كه پسركي كه بيشتر شبيه ربات بود را به يك زن و مرد اهدا كرده و در زيرش نوشته شده بود :
" خدا" تو ديگر استراحت كن...
پسر به زحمت توانست سمت ديگر را بخواند كه نوشته شده بود " كودكي با هوش مصنوعي داشته باشيد !"
سوالات بسياري برايش به وجود آمد و با خود زمزمه کرد: هوش مصنوعي ديگر چيست ؟!!
بار ديگر به كلمه ي " خدا " بر روي تابلو خیره شد ، اخمي كودكانه در چهره اش شكل گرفت، كمي خشمگين بود و متفكرانه به كلمه ي " خدا " نگاه ميكرد، در ذهنش گفت : چرا اين كار را كردي ؟؟!!!
ودرحالي كه همچنان همان اخم كودكانه در چهره اش بود از آنجا دور شد. ديگر به تابلو نگاه نكرد! گرچه همچنان در حال فكر كردن به كلمه ي « خدا » بود .
در راه بازگشت به خانه اش، البته خانه که نه ؛ به جعبه اش؛ با دقت بيشتري به شهر نگاه می كرد، به انسانها، به ماشينها، به نورهاي رنگيني كه در زمين وهوا ديده ميشد، چيزی عجيب، در خود حس ميكرد؛ كه نميدانست چيست.
اما ديگر شهر و مردم و ماشينها و نورها برايش ، خیلی شگفت انگيز نبود و احساس ميكرد در دنيايي بيگانه، گرفتار شده است، در دنياي بزرگسالان و « پول ». چیزهایی که نه تنها از آنها سر در نمی آورد بلکه تا حدودی موجب وحشت وسردرگمی او می شد!
از دور كوههاي آهن قراضه را، دوباره مشاهده كرد، به محل زندگي اش نزديك می شد. قبرستان رباتها ؛ گاهي وقتي به رباتها نگاه ميكرد كه به شكل عجيبی ، همگي بر روي يكديگر افتاده بودند، دلش برايشان ميسوخت. با خود ميگفت: اين رباتها حتما خيلي ناراحتند...هر وقت كه به آنها نگاه ميكرد اين جمله را ميگفت: حتما خيلي ناراحتند .
شرايط بسيار سختي بود، تصور كنيد پسركي تنها و فقير در ميان انبوهي از انسانهاي تنها و فقير مانند خودش، هيچ دوستي نداشت و نميافت! چگونه می توانست درمحله هاي ثروتمندان ،كه براي كار مي رفت؛ انتظار یافتن دوستی را داشته باشد ؟! باهمــــه سختی هایی که تا آن لحظه زندگی وآدمها به اوتحمیل کرده بودند؛ به نظرش اصلاً عجیب نبود که از هیچ کس وهیچ چیز دلخور وناراحت نبود؛ البته گاهي برايش عجيب مينمود .
كار پیدا کردن دیگر بسیار سخت شده بود، رباتها هر كاري را انجام ميدادند. وقتي به آن محله ها مي رفت چيزهاي عجيبي ميديد، مثلا: روزي زن مسني را ديد كه« سگ ربات» خود را همراه داشت.چنان با او رفتار ميكرد كه گويي جان دارد و حتي فرزند اوست، و يا : روزي ديگر زني را ديد كه « كودك ربات» ی را در بغل داشت .
پسرك به مردم كه نگاه ميكرد چه ثروتمند چه فقير، بيشترشان را شبيه به هم ميدانست؛ از كنار همه اشان، با لباسيهای كهنه و كثيف و دست وصورتی پر لکه از چربی وکثیفی می گذشت؛ بدون آنكه به او نگاه كنند .
بيشتر اوقات كه به دنبال كار بود و معمولا مجبور بود مسافتهاي بسياري را پياده طي كند با خود چيزهايي مي انديشيد، در مورد تبليغاتي كه در خيابان ميديد .
مثلا هر وقت به تبليغات " كودكي با هوش مصنوعي داشته باشيد " كه آن را در بيشتر نقاط شهر ميديد، ميرسيد؛ مثل هميشه بـــا خــــــــــــود مي انديشيد كه هوش مصنوعي چيست ؟!! و سوال هاي گوناگوني برايش به وجود مي آمد .
روزي از يكي از كساني كه در قبرستان رباتها، هر شب ميديدش و تا به حال با يكديگر حرف نزده بودند؛ سوالش را پرسيد.
مرد كه از سوال پسر متعجب شده بود؛ در واقع از حرف زدن او، چون خيلي كم پيش مي آمد در آن محله، كسي با كسي صحبت كند؛ شايد هم، اصلا پيش نمي آمد! كمي به او خيره شد و سپس گفت: كساني كه بچه ي ناقص دارن يا از بچه شون خوششون نمياد؛ يك بچه، اونجور كه خودشون ميخوان، سفارش ميدن. پسر با تعجب گفت: بچه ي خودشون چي ميشه ؟
مرد كه از جايش بلند شده بود گفت: از چيزاي مفيدش استفاده ميكنند!!! و فورا آنجا را ترك كرد .
پسرك كه نمي توانست متوجه شود كه منظور مرد از « استفاده ازچيزاي مفيدش» چيه؟ تا نزديك صبح به اين فكر ميكرد؛ وهمينطور، به اين كه چرا بايد بچه شون رو بدهند و بعد يك بچه ي ديگه بگيرند ؟!!
چندين روز گذشت و پسرك مانند هميشه صبحها به دنبال كار ميرفت و شب به محل زندگي اش باز ميگشت .
شبي قبل از خواب در حال نگاه كردن به انبوه رباتهاي اطراف بود، كه نوري قرمز را ديد كه در حال چشمك زدن بود. كنجكاويش باعث شد فورا برخيزد و به طرف نور برود. در مقابل نور بر روي زمين نشست و سعي كرد روباتي راكه چراغش فعال شده بود؛ از زير آوار هم نوعانش بيرون بكشد.
به سختي اين كار را انجام داد و ربات را بيرون كشيد، ربات كوچكي بود كه در بالاي سرش چراغي قرمز، روشن و خاموش ميشد. به اطراف نگاه كرد و فورا همراه با ربات به جعبه اي كه محل خواب و زندگي اش بود رفت .
در جعبه، ربات را مقابل خود گرفت و به او خيره شد؛ كمي تكانش داد. اما همچنان ربات بي حركت، با سري رو به عقب خم شده در دستان پسرك بود و چراغش نيز چشمك ميزد. پسرك كه ديگر سر درنمي آورد و مدام نیزخميازه ميكشيد؛ درجايش دراز كشيد و پتو را بر روي خود و ربات انداخت. متوجه نشد کی وچگونه خوابش برد !
صبح با صداي قيژ قيژي بلند شد. به محض اين كه چشمانش را باز كرد؛ چشمان سفيدي را مشاهده كرد كه به او خيره شده بود.
كمي كه حالش جا آمد متوجه شد اين ربات است كه زنده شده است؛ فورا از جايش بلند شد و با صدايي تقريبا بلند گفت: تو زنده شدي ؟!!!
ربات گفت: خداي من صدات ؟!!!
صدام چي ؟؟؟
در حالي كه ربات بهت زده بود گفت: هيچي....، آري زنده شده ام!
اما چطور ؟
به كمك تو.
پسر هيجان زده پاسخ داد: من ؟ چطوري ؟
ربات در حالي كه به هم نوعان خودش كه بيرون بر روي يكديگر افتاده بودند نگاه ميكرد گفت: مرا پيرمردي دانا خلق كرد و چيزهاي فراموش شده ای که خودش حفظشان کرده بود را در من نهاد. عشق حقيقي و راستين را ؛ به من توانايي هاي بسياري بخشید. اما از آنجا كه نميخواست من دست كسي كه تنها به وسيله ي مقدار زيادي پول مرا بدست مي آورد، بيفتم. رمزي را براي فعال شدن من قرار داد. اين كه من تنها به وسيله ي دريافت عشق حقيقي فعال و زنده شوم . اندكي بعد از مرگ پيرمرد وقتي براي تفكيك و بازيافت خانه و وسايلش به آنجا آمدند، چون قادر نبودند مرا فعال كنند؛ مرا خراب وغیر قابل استفاده تشخیص دادند ودور انداختند؛ كه بعد از مدتي سر از اینجا در آوردم، كه ديشب به وسيله ي تو فعال شدم .
پسر كه متعجب شده بود گفت: اما چگونه وچطور عشق حقيقي را داشتم و خودم نميدونستم ؟
ربات كوچك با لبخندي گفت: عشق حقيقي چيزی ویژه وخیلی پیچیده ای نيست؛ وقتي تو كاري را بدون منت و به سادگي انجام ميدهي؛ عشق حقيقي را ازخودت نشان داده ای. زماني كه تو پتويت را با من قسمت كردي اين اتفاق افتاد .
چند روزي به شادي و بازي وارتباطی دوطرفه گذشت. تا اين كه شبي ربات به پسرك گفت: بايد چيزي را به تو بگويم، من بايد اين را به تو انتقال بدهم و توبايد به خوبي از« آن » مراقبت كني و سعي كني تا می توانی درجهت گسترش آن تلاش کنی . یعنی آن را در تمام دنيا پراكنده كني .
پسرك گفت: چه چيزي را ؟
بگذار برايت كامل توضيح دهم؛ انسان به تکامل و تعالی رسیده ای كه مرا خلق كرد؛ معتقد بود: اين عشق حقيقي است كه قادر است انسانها را بيدار كند تا دنيا را تغيير دهند . و براي تغيير دنيا، خود را تغيير دهند .
درک این مطالب برای پسرك بسیار مشکل بود. متوجه نميشد ربات از چه حرف ميزند، با تعجب او را نگاه ميكرد.
ربات گفت: حق داري كه متوجه نشوي اما من زمان زيادي ندارم و بايد همه چيز را به تو منتقل كنم، طولي نميكشد كه آنها را ميابي و متوجه ميشوي چه كاري بايد انجام بدهي.
از اين رو به طرف پسرك رفت و دستانش را در دو طرف سر او قرار داد؛ چيزهاي عجيبي در سلولهای مغز ش جریان پیدا کرد؛ ذهن اوگویی تصاوير و یافته هایی را در مي یافت که هیچ تجربه ای از آنها نداشت! كار ربات که تمام شد؛ او به خواب عمیقی فرو رفته بود.
صبح كه از خواب برخاست؛ ربات را ديد كه در كنارش ، بي هیچ حرکتی افتاده است. نه نوری و نه... .
مدت بسياري گذشت و پسرك هرگز نمی توانست از ناراحتي براي ربات خود را برهاند. اما بزرگ و بزرگترمی شد. وهرچه سنش بالا می رفت ؛ متوجه ي دگر گونی هایی در خویش می شد. در هر تلاشی برای غلبه بر مشکلات و هر مبارزه ای، مطالبي به خاطرش مي آمد. مطالبي كه با به ياد آوردنشان، تغييرات بسياري، در زندگيش به وجود آورد .
با بالا رفتن سن، پسرك متوجه اين حقيقت شد كه: داراي يك " صدا " است ؛ . يك صداي بي نظير كه به قول پيرمردي كه اولين بار صداي پسرك را شنيد: اين صدا در هفت كهكشان نيز ناياب است؛ صدايي كه وقتي شروع كند به خواندن مو به تن سيخ ميشود.
از همان زمان بود كه پسر در كنار كار سختش؛ تجلیات آن نداي درونيش را در اشعاري ثبت مي كرد. هر روز كه چيــــــزي جديد مي سرود چيزهاي جديدي از ربات به ياد مي آورد. و هميشه با خود مي انديشيد: هرگز ربات را فراموش نميكند و تا ابد، دنيا رامديون یاد آوری آن ربات كوچك و خالقش مي داند .
اولين بار كه براي جمعي از همنوعان فقيرش شعري را خواند همه شگفت زده شدند. زماني كه خواندنش به اتمام رسيد؛ همه با دهاني نيمه باز و با چشماني اشك آلود به خاطر صداي بي نظير، پسرك را شگفت زده نگریستند، نگريستند و نگريستند؛ گويي زندگي شان تغيير كرده بود، گويي تمام چيزهاي فراموش شده دوباره به ياد آورده شد، گويي آنها به ياد آوردند كه زندگي چگونه بوده است. در حالي كه پسرك تنها لبخندي بر لب داشت و با لباسي پاره و كثيف، به آنها نگاه ميكرد.
ساليان سال گذشت و پسرك به مردي تبديل شد، مردي كه ديگر دنيا او را به خوبي ميشناخت؛ در تمام اين سالها پسرك در کنار تلاشش برای هر چه بیشتر ساختن وساخته شدن، كاري را كرد كه ياد گرفته بود؛ ندا ها را به شعر مي سرود. شعر مي سرود و ميخواند. او از عشق حقيقي مي گفت. از نيرويي قدرتمند كه قادر است مانند جادو همه چيز را تغيير دهد؛ از كودكان ميخواند، كه به وسيله ي فشار و اجبار با روحي بزرگ در جسمهايي كودكانه قرار گرفته بودند و حق كودكي كردن نداشتند. از برابري و عدالت، محبت و دوست داشتن، فداکاری وگذشت ميخواند ؛ و هميشه اين را به ياد داشت كه هيچوقت زود قضاوت نكند، در حالي كه از گذشته ها خاطره هايي تلخ داشت و سختي هاي بسياري به خاطر مرگ پيرزن، ويران شدن يتيم خانه و تنها تر شــــدن و گرسنگي و سرما و ...تحمل كرده بود " اما به خاطر چيزي كه هم اكنون به آن رسيده بود خشنود و سپاس گزار بود " .
زمان می گذشت ودنيا بود و انتشارصداي او؛ و روياي دنياي بهتر ِ پيرمرد ، نزديك و نزديكتر وعملی تر می شد.
رویای اینکه انسان ، انسانی بیندیشد ، انسانی سخن بگوید وانسانی عمل کند.
پسرك داستان ما توانست چيزهايي را دوباره به مردم باز گرداند، عشق حقيقي و محبت را ، كودكي را و باعث شد تا دوباره مردم تلاش را از سر گيرند .
پايان
فقط نظر يادتون نره
اين داستانم همونه كه تو جشنواره استان اول شد و حالا منتظرم كه ببينم كشوري چي ميشه
كه اميدوارم دعا كنيد مقام بيارم...
واقعا شرمنده كه اينقدر زياده
پسرك و ربات
پسرك خيلي تنها بود و از زماني كه يادش مي آمد در يتيم خانه اي زندگي ميكرد كه مسئول آن پيرزني مهربان بود. در يتيم خانه بچه هاي بسياري بودند که چون او، حتي پدر و مادرشان را نديده بودند.
پسرك و ديگر بچه ها ، بچه بودند ودر عالم بچگی، روزهاي خوشي را سپري ميكردند. تا اين كه روزي پيرزن، مردي را به آنها معرفي كرد. آن مرد براي كمك به پيرزن، روزهايي به يتيم خانه مي آمد و در كارها به او كمك ميكرد. هيچيك از بچه ها از او خوششان نمي آمد و پسري كه از تمام بچه هاي يتيم خانه بزرگتر بود و در كودكي يك پاي خود را از دست داده بود، و بچه ها همگي او را يكپا صدا ميكردند، هميشه ميگفت: او دارد نقش بازي ميكند كه مهربان است. وبقیه بچه ها هم همين را احساس ميكردند.
در كنار يتيم خانه، ساختمان بسيار بزرگی در حال ساخت بود، و ساختمان كهنه و قديمي يتيم خانه مانند لكه اي سياه در كنار آن به نظر ميرسيد؛ اين حرفي بود كه هميشه شهردار ميزد؛ و شنیده می شد که: در پي آن است كه اين ساختمان را از چنگ پيرزن درآورد؛ تا بتواند آن را خراب كند و چیز بهتری جایش بسازد ـ یا هر كار كه ميخواهد بكند ـ از اين رو يكي از زير دستان خود را مامور حل اين قضيه كرد. و او نيز با هر نيرنگي در پي آن بود كه شخصي را به پيرزن نزديك كند و اعتمادش را جلب كند.
پيرزن ميدانست ومی گفت: اگر اينجا از بين برود؛ این كودكان بیخانمان و آواره ميشوند؛ هميشه به دنبال كسي ميگشت كه بتواند به او اطمينان كند و بعد از مرگش اينجا را به او بسپارد .
به هر حال شبها وروزها می گذشتند؛ و پيرزن نيز، ضعيف و ضعيف تر ميگشت. وبچه ها ، هم چنان از آن مـرد خـوشـشان نمی آمد.
بچه ها همگي قبل از خواب، براي پيرزن دعا ميكردند كه هر چه زودتر حالش خوب شود؛ چون هر چه پيرزن توانش كمتر ميشد سر و كله ي مرد بيشتر پيدا ميشد .
پسرك هر شب بعد از اين كه همه به خواب ميرفتند دوباره برميخاست و دعا ميكرد و از خدا ميخواست كه پيرزن را كمك كند.
تا اين كه روزي از خواب که بيدار شد؛ و دلهره واضطرابي در وجودش مي جوشيد ! بچه ها بيدار بودند و همگي از پنجره بيرون را نگاه ميكردند، همه چيز برايش کند و گنگ شده بود. به آرامي به طرف پنجره رفت.از بین بچه ها گذشت و به پنجره رسيد. يك ماشين مشكي در جلوي در ِ يتيم خانه در حياط پارك بود و آن مرد، كه بچه ها از او خوششان نمي آمد، در حال صحبت با شخصي بود كه به نظر دكتر مي آمد ؛ ناگهان دونفر با « برانکار» ، كه پارچه اي بر رويش کشیده بودند؛ ازدرب ساختمان یتیم خانه خارج شدند. برانکار را توی ماشين گذاشتند؛ و بعد از مدتي آنجا را ترك كردند .
آن مرد نگاهي به پنجره كرد، بچه ها ، كه همگي ترسي را در وجودشان احساس ميكردند، نا خواسته، از نگاه آن مرد كه لبخندي بر لب داشت به وحشت افتادند، ولي اين وحشت بيشتر از آن چيزي كه همگي در فكرش بودند و توان گفتنش را نداشتند، نبود؛ وحشتي كه تمام وجود آنها را فرا گرفته بود؛ وحشت از آینده مبهم وندیده و نشــناخته، کـه بـا وجـــودی کــه نمی دانستند چیست وچگونه است ؛ آزارشان می داد. وحشت تنهاتر شدن، وحشت گرسنه ماندن، وحشت سرما، وحشت دنياي غريبه اي كه تا به امروز به آن فكر نكرده بودند .
بله، پيرزن مرده بود .
طي چندين ساعت آينده، بچه ها بدون هیچ دلیل ونشانه ای، گویی که روان ودورونشان به آنها حکم می کرد؛ يكي يكي به طرف وسايل خود رفتند وآن را جمع كردند و آماده ي رفتن شدند!
پسرك كه اصلا قادر به درك كردن نبود وسايل خود را جمع كرده و در صف ايستاده بود تا با سايرين به پايين برود و سوار اتوبوس شود، و مدام صداي آن مرد تكرار ميشد: آروم آروم برويد، نگران نباشيد ما شما را به جايي بهتــــر ميبريم، آروم آروم ... .
پسرك همانند همه، سوار اتوبوس شد؛ و اتوبوس به حركت در آمد. براي آخرين بار برگشت و به يتيم خانه نگاه كرد؛ و باقي بچه ها كه در حال سوار شدن به اتوبوسي ديگر بودند .
مدتي طولاني گذشت. سوار اتوبوس بودند و نقاط مختلف شهري را ديدند كه هرگز نديده بودند؛ شگفت زده به اطراف نگاه ميكردند! تا اين كه اتوبوس ايستاد . به نظر ميرسيد كه با شهر فاصله داشت. بچه ها يكي يكي پياده شدند و منتظر بودند كه مردي كه مسئول اتوبوس آنها بود «جاي بهتري» را كه ميگفت؛ به آنها نشان دهد. به محض پياده شدن بچه ها از اتوبوس؛ فورا سوار شد . واتوبوس به سرعت از آنجا دور شد !
بچه ها كه نميدانستند چه كنند! يا گريه ميكردند و يا به دنبال اتوبوس ميدويدند .
پسرك كه ظاهراً برايش اهميت نداشت؛ به آرامي از جمع بچه ها فاصله گرفت؛ در حالي كه نگاه ديگري به اتوبوس می كرد. كه با گرد و خاكي اندك در پشتش دور و دورتر می شد؛ متوجه ي اطراف شد كه پر بود از تكه آهنهایی بر روي هم انباشته شده. به يكي از آن تپه هاي آهني نزديك شد؛ متوجه شد آنها ربات هستند و شايد همان تكه هاي آهن؛ رباتهايي بودند كه دیگر از کار افتاده وبه دلیل اینکه به کــــــــاری نمی آمدند در اين مكان كه قبرستان ربات های اوراقی وخراب بود انباشته مي شدند .
درحال دور زدن اطراف يكي ازاين تپه هاي آهني بود كه به سمت ديگرش رسيد؛ با جمعيت زيادي روبه روشد كه درآنجا، از جعبه ها و چيزهاي مختلف براي خود خانه اي درست كرده بودند و جنب و جوش عجيبي داشتند؛انگار همه به دنبال چيزي ميگشتند.
مدت ها گذشت و پسرك به شرايط جديد زندگي اش عادت كرده بود؛ براي خود با جعبه، جايي فقط براي خواب درست كرده بود و شبها به آنجا مي آمد و ميخوابيد؛ و صبح به دنبال كار ميرفت و باز شب باز ميگشت .
پسرك با كارهاي سختي كه هر روز انجام ميداد تنها مي توانست پول غذاي خودش را به دست آورد و نمي توانست با چندين ماه پس انداز، لباسی تازه ـ حتی دست دوم ـ برای خود بخرد. اما خیلی نگران نبود.
از زماني كه اين مخروبه ي رباتها، محل زندگي اش شده بود؛ روزها ميگذشت. دوستان دوران يتيم خانــــــــه اش، كمتر و كـمتر مي شدند. تا اين كه ديگر هيچكدام از آنها را نديد...
روزي تصميم گرفت به محل ساختمان يتيم خانه برود. بعد از اين كه عصر كارش تمام شد؛ به طرف آنجا حركت كرد. به سختي توانست محل يتيم خانه را پيدا كند. ولي...!
وقتي به آنجا رسيد ديگر نه خبري از يتيم خانه بود و نه حتي خرابه اش، بلكه ساختمان بسيار بزرگ و شيكی ساخته شده بود.
روی تابلوی سردر ساختمان نوشته بود: " ساختمان تكنولوژي هوش مصنوعي « شماره 3 »" با شگفتي ساختمان را نگاه ميكرد. به نظرش قارچی آمد که از زمین یتیم خانه سر بر آورده است .
ناگهان گويي دوباره همه چيز را به ياد بياورد. اندوهي شديد تمام وجودش را فرا گرفت. در حالي كه خاطراتش را مرور ميكرد. چهره ي پيرزن را ميديد كه به او لبخند ميزند. نگاهش به تابلوي عظيمي كه در جلوي ساختمان نصب شده بود افتاد، تابلويي كه دستي را به تصوير كشيده بود كه پسركي كه بيشتر شبيه ربات بود را به يك زن و مرد اهدا كرده و در زيرش نوشته شده بود :
" خدا" تو ديگر استراحت كن...
پسر به زحمت توانست سمت ديگر را بخواند كه نوشته شده بود " كودكي با هوش مصنوعي داشته باشيد !"
سوالات بسياري برايش به وجود آمد و با خود زمزمه کرد: هوش مصنوعي ديگر چيست ؟!!
بار ديگر به كلمه ي " خدا " بر روي تابلو خیره شد ، اخمي كودكانه در چهره اش شكل گرفت، كمي خشمگين بود و متفكرانه به كلمه ي " خدا " نگاه ميكرد، در ذهنش گفت : چرا اين كار را كردي ؟؟!!!
ودرحالي كه همچنان همان اخم كودكانه در چهره اش بود از آنجا دور شد. ديگر به تابلو نگاه نكرد! گرچه همچنان در حال فكر كردن به كلمه ي « خدا » بود .
در راه بازگشت به خانه اش، البته خانه که نه ؛ به جعبه اش؛ با دقت بيشتري به شهر نگاه می كرد، به انسانها، به ماشينها، به نورهاي رنگيني كه در زمين وهوا ديده ميشد، چيزی عجيب، در خود حس ميكرد؛ كه نميدانست چيست.
اما ديگر شهر و مردم و ماشينها و نورها برايش ، خیلی شگفت انگيز نبود و احساس ميكرد در دنيايي بيگانه، گرفتار شده است، در دنياي بزرگسالان و « پول ». چیزهایی که نه تنها از آنها سر در نمی آورد بلکه تا حدودی موجب وحشت وسردرگمی او می شد!
از دور كوههاي آهن قراضه را، دوباره مشاهده كرد، به محل زندگي اش نزديك می شد. قبرستان رباتها ؛ گاهي وقتي به رباتها نگاه ميكرد كه به شكل عجيبی ، همگي بر روي يكديگر افتاده بودند، دلش برايشان ميسوخت. با خود ميگفت: اين رباتها حتما خيلي ناراحتند...هر وقت كه به آنها نگاه ميكرد اين جمله را ميگفت: حتما خيلي ناراحتند .
شرايط بسيار سختي بود، تصور كنيد پسركي تنها و فقير در ميان انبوهي از انسانهاي تنها و فقير مانند خودش، هيچ دوستي نداشت و نميافت! چگونه می توانست درمحله هاي ثروتمندان ،كه براي كار مي رفت؛ انتظار یافتن دوستی را داشته باشد ؟! باهمــــه سختی هایی که تا آن لحظه زندگی وآدمها به اوتحمیل کرده بودند؛ به نظرش اصلاً عجیب نبود که از هیچ کس وهیچ چیز دلخور وناراحت نبود؛ البته گاهي برايش عجيب مينمود .
كار پیدا کردن دیگر بسیار سخت شده بود، رباتها هر كاري را انجام ميدادند. وقتي به آن محله ها مي رفت چيزهاي عجيبي ميديد، مثلا: روزي زن مسني را ديد كه« سگ ربات» خود را همراه داشت.چنان با او رفتار ميكرد كه گويي جان دارد و حتي فرزند اوست، و يا : روزي ديگر زني را ديد كه « كودك ربات» ی را در بغل داشت .
پسرك به مردم كه نگاه ميكرد چه ثروتمند چه فقير، بيشترشان را شبيه به هم ميدانست؛ از كنار همه اشان، با لباسيهای كهنه و كثيف و دست وصورتی پر لکه از چربی وکثیفی می گذشت؛ بدون آنكه به او نگاه كنند .
بيشتر اوقات كه به دنبال كار بود و معمولا مجبور بود مسافتهاي بسياري را پياده طي كند با خود چيزهايي مي انديشيد، در مورد تبليغاتي كه در خيابان ميديد .
مثلا هر وقت به تبليغات " كودكي با هوش مصنوعي داشته باشيد " كه آن را در بيشتر نقاط شهر ميديد، ميرسيد؛ مثل هميشه بـــا خــــــــــــود مي انديشيد كه هوش مصنوعي چيست ؟!! و سوال هاي گوناگوني برايش به وجود مي آمد .
روزي از يكي از كساني كه در قبرستان رباتها، هر شب ميديدش و تا به حال با يكديگر حرف نزده بودند؛ سوالش را پرسيد.
مرد كه از سوال پسر متعجب شده بود؛ در واقع از حرف زدن او، چون خيلي كم پيش مي آمد در آن محله، كسي با كسي صحبت كند؛ شايد هم، اصلا پيش نمي آمد! كمي به او خيره شد و سپس گفت: كساني كه بچه ي ناقص دارن يا از بچه شون خوششون نمياد؛ يك بچه، اونجور كه خودشون ميخوان، سفارش ميدن. پسر با تعجب گفت: بچه ي خودشون چي ميشه ؟
مرد كه از جايش بلند شده بود گفت: از چيزاي مفيدش استفاده ميكنند!!! و فورا آنجا را ترك كرد .
پسرك كه نمي توانست متوجه شود كه منظور مرد از « استفاده ازچيزاي مفيدش» چيه؟ تا نزديك صبح به اين فكر ميكرد؛ وهمينطور، به اين كه چرا بايد بچه شون رو بدهند و بعد يك بچه ي ديگه بگيرند ؟!!
چندين روز گذشت و پسرك مانند هميشه صبحها به دنبال كار ميرفت و شب به محل زندگي اش باز ميگشت .
شبي قبل از خواب در حال نگاه كردن به انبوه رباتهاي اطراف بود، كه نوري قرمز را ديد كه در حال چشمك زدن بود. كنجكاويش باعث شد فورا برخيزد و به طرف نور برود. در مقابل نور بر روي زمين نشست و سعي كرد روباتي راكه چراغش فعال شده بود؛ از زير آوار هم نوعانش بيرون بكشد.
به سختي اين كار را انجام داد و ربات را بيرون كشيد، ربات كوچكي بود كه در بالاي سرش چراغي قرمز، روشن و خاموش ميشد. به اطراف نگاه كرد و فورا همراه با ربات به جعبه اي كه محل خواب و زندگي اش بود رفت .
در جعبه، ربات را مقابل خود گرفت و به او خيره شد؛ كمي تكانش داد. اما همچنان ربات بي حركت، با سري رو به عقب خم شده در دستان پسرك بود و چراغش نيز چشمك ميزد. پسرك كه ديگر سر درنمي آورد و مدام نیزخميازه ميكشيد؛ درجايش دراز كشيد و پتو را بر روي خود و ربات انداخت. متوجه نشد کی وچگونه خوابش برد !
صبح با صداي قيژ قيژي بلند شد. به محض اين كه چشمانش را باز كرد؛ چشمان سفيدي را مشاهده كرد كه به او خيره شده بود.
كمي كه حالش جا آمد متوجه شد اين ربات است كه زنده شده است؛ فورا از جايش بلند شد و با صدايي تقريبا بلند گفت: تو زنده شدي ؟!!!
ربات گفت: خداي من صدات ؟!!!
صدام چي ؟؟؟
در حالي كه ربات بهت زده بود گفت: هيچي....، آري زنده شده ام!
اما چطور ؟
به كمك تو.
پسر هيجان زده پاسخ داد: من ؟ چطوري ؟
ربات در حالي كه به هم نوعان خودش كه بيرون بر روي يكديگر افتاده بودند نگاه ميكرد گفت: مرا پيرمردي دانا خلق كرد و چيزهاي فراموش شده ای که خودش حفظشان کرده بود را در من نهاد. عشق حقيقي و راستين را ؛ به من توانايي هاي بسياري بخشید. اما از آنجا كه نميخواست من دست كسي كه تنها به وسيله ي مقدار زيادي پول مرا بدست مي آورد، بيفتم. رمزي را براي فعال شدن من قرار داد. اين كه من تنها به وسيله ي دريافت عشق حقيقي فعال و زنده شوم . اندكي بعد از مرگ پيرمرد وقتي براي تفكيك و بازيافت خانه و وسايلش به آنجا آمدند، چون قادر نبودند مرا فعال كنند؛ مرا خراب وغیر قابل استفاده تشخیص دادند ودور انداختند؛ كه بعد از مدتي سر از اینجا در آوردم، كه ديشب به وسيله ي تو فعال شدم .
پسر كه متعجب شده بود گفت: اما چگونه وچطور عشق حقيقي را داشتم و خودم نميدونستم ؟
ربات كوچك با لبخندي گفت: عشق حقيقي چيزی ویژه وخیلی پیچیده ای نيست؛ وقتي تو كاري را بدون منت و به سادگي انجام ميدهي؛ عشق حقيقي را ازخودت نشان داده ای. زماني كه تو پتويت را با من قسمت كردي اين اتفاق افتاد .
چند روزي به شادي و بازي وارتباطی دوطرفه گذشت. تا اين كه شبي ربات به پسرك گفت: بايد چيزي را به تو بگويم، من بايد اين را به تو انتقال بدهم و توبايد به خوبي از« آن » مراقبت كني و سعي كني تا می توانی درجهت گسترش آن تلاش کنی . یعنی آن را در تمام دنيا پراكنده كني .
پسرك گفت: چه چيزي را ؟
بگذار برايت كامل توضيح دهم؛ انسان به تکامل و تعالی رسیده ای كه مرا خلق كرد؛ معتقد بود: اين عشق حقيقي است كه قادر است انسانها را بيدار كند تا دنيا را تغيير دهند . و براي تغيير دنيا، خود را تغيير دهند .
درک این مطالب برای پسرك بسیار مشکل بود. متوجه نميشد ربات از چه حرف ميزند، با تعجب او را نگاه ميكرد.
ربات گفت: حق داري كه متوجه نشوي اما من زمان زيادي ندارم و بايد همه چيز را به تو منتقل كنم، طولي نميكشد كه آنها را ميابي و متوجه ميشوي چه كاري بايد انجام بدهي.
از اين رو به طرف پسرك رفت و دستانش را در دو طرف سر او قرار داد؛ چيزهاي عجيبي در سلولهای مغز ش جریان پیدا کرد؛ ذهن اوگویی تصاوير و یافته هایی را در مي یافت که هیچ تجربه ای از آنها نداشت! كار ربات که تمام شد؛ او به خواب عمیقی فرو رفته بود.
صبح كه از خواب برخاست؛ ربات را ديد كه در كنارش ، بي هیچ حرکتی افتاده است. نه نوری و نه... .
مدت بسياري گذشت و پسرك هرگز نمی توانست از ناراحتي براي ربات خود را برهاند. اما بزرگ و بزرگترمی شد. وهرچه سنش بالا می رفت ؛ متوجه ي دگر گونی هایی در خویش می شد. در هر تلاشی برای غلبه بر مشکلات و هر مبارزه ای، مطالبي به خاطرش مي آمد. مطالبي كه با به ياد آوردنشان، تغييرات بسياري، در زندگيش به وجود آورد .
با بالا رفتن سن، پسرك متوجه اين حقيقت شد كه: داراي يك " صدا " است ؛ . يك صداي بي نظير كه به قول پيرمردي كه اولين بار صداي پسرك را شنيد: اين صدا در هفت كهكشان نيز ناياب است؛ صدايي كه وقتي شروع كند به خواندن مو به تن سيخ ميشود.
از همان زمان بود كه پسر در كنار كار سختش؛ تجلیات آن نداي درونيش را در اشعاري ثبت مي كرد. هر روز كه چيــــــزي جديد مي سرود چيزهاي جديدي از ربات به ياد مي آورد. و هميشه با خود مي انديشيد: هرگز ربات را فراموش نميكند و تا ابد، دنيا رامديون یاد آوری آن ربات كوچك و خالقش مي داند .
اولين بار كه براي جمعي از همنوعان فقيرش شعري را خواند همه شگفت زده شدند. زماني كه خواندنش به اتمام رسيد؛ همه با دهاني نيمه باز و با چشماني اشك آلود به خاطر صداي بي نظير، پسرك را شگفت زده نگریستند، نگريستند و نگريستند؛ گويي زندگي شان تغيير كرده بود، گويي تمام چيزهاي فراموش شده دوباره به ياد آورده شد، گويي آنها به ياد آوردند كه زندگي چگونه بوده است. در حالي كه پسرك تنها لبخندي بر لب داشت و با لباسي پاره و كثيف، به آنها نگاه ميكرد.
ساليان سال گذشت و پسرك به مردي تبديل شد، مردي كه ديگر دنيا او را به خوبي ميشناخت؛ در تمام اين سالها پسرك در کنار تلاشش برای هر چه بیشتر ساختن وساخته شدن، كاري را كرد كه ياد گرفته بود؛ ندا ها را به شعر مي سرود. شعر مي سرود و ميخواند. او از عشق حقيقي مي گفت. از نيرويي قدرتمند كه قادر است مانند جادو همه چيز را تغيير دهد؛ از كودكان ميخواند، كه به وسيله ي فشار و اجبار با روحي بزرگ در جسمهايي كودكانه قرار گرفته بودند و حق كودكي كردن نداشتند. از برابري و عدالت، محبت و دوست داشتن، فداکاری وگذشت ميخواند ؛ و هميشه اين را به ياد داشت كه هيچوقت زود قضاوت نكند، در حالي كه از گذشته ها خاطره هايي تلخ داشت و سختي هاي بسياري به خاطر مرگ پيرزن، ويران شدن يتيم خانه و تنها تر شــــدن و گرسنگي و سرما و ...تحمل كرده بود " اما به خاطر چيزي كه هم اكنون به آن رسيده بود خشنود و سپاس گزار بود " .
زمان می گذشت ودنيا بود و انتشارصداي او؛ و روياي دنياي بهتر ِ پيرمرد ، نزديك و نزديكتر وعملی تر می شد.
رویای اینکه انسان ، انسانی بیندیشد ، انسانی سخن بگوید وانسانی عمل کند.
پسرك داستان ما توانست چيزهايي را دوباره به مردم باز گرداند، عشق حقيقي و محبت را ، كودكي را و باعث شد تا دوباره مردم تلاش را از سر گيرند .
پايان
She works so hard, just to make her way
For a man who just don’t appreciate
كاربر(ان) زير تشكر كردند: Hamid, شايان, Ehsan, FeanoR, کوچکترین طرفدار, NicoleL2, شاپرک, Michaellover
لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.
کمتر
بیشتر
- ارسال ها: 540
- تشکرهای دریافت شده: 575
13 سال 2 ماه قبل #25245
توسط NicoleL2
فردای من و تو باز هم تاریک است
سالی که نکوست از بهارش پیداست...
پاسخ داده شده توسط NicoleL2 در تاپیک پاسخ: يك " داستان "
سلام فرزام جان
شاید اولش داستان به نظر طولانی بیاد اما کسی که چند تا خطشو بخونه نمیتونه رهاش کنه و تا آخرش میره!
به نظرم داستان زیبایی نوشتی و به خاطر ذهن خلاقی که داری بهت تبریک میگم.
برای رسوندن منظورت از نمادهای جالبی استفاده کردی.نگارش متن هم زیبا و روانه.
در کل من از داستانت خوشم اومد و ایرادی توش نمیبینم.به امید خدا در کشورم مقام خیلی خوبی میاره.
شاید اولش داستان به نظر طولانی بیاد اما کسی که چند تا خطشو بخونه نمیتونه رهاش کنه و تا آخرش میره!
به نظرم داستان زیبایی نوشتی و به خاطر ذهن خلاقی که داری بهت تبریک میگم.
برای رسوندن منظورت از نمادهای جالبی استفاده کردی.نگارش متن هم زیبا و روانه.
در کل من از داستانت خوشم اومد و ایرادی توش نمیبینم.به امید خدا در کشورم مقام خیلی خوبی میاره.
فردای من و تو باز هم تاریک است
سالی که نکوست از بهارش پیداست...
كاربر(ان) زير تشكر كردند: farzam
لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.
کمتر
بیشتر
- ارسال ها: 1014
- تشکرهای دریافت شده: 517
13 سال 2 ماه قبل #25259
توسط farzam
She works so hard, just to make her way
For a man who just don’t appreciate
پاسخ داده شده توسط farzam در تاپیک پاسخ: يك " داستان "
سلام
ممنونم ازت شكوفه...
اميدوارم بتونم با انرژي مثبتي كه دوستان ميدن و كمك " خدا " تو كشوري مقام بيارم
اگه مقام بيارم خيلي خوب مشه و تا حدودي از اين سردرگمي نجات پيدا ميكنم و ميفهمم چه كاره ام...
ممنونم ازت شكوفه...
اميدوارم بتونم با انرژي مثبتي كه دوستان ميدن و كمك " خدا " تو كشوري مقام بيارم
اگه مقام بيارم خيلي خوب مشه و تا حدودي از اين سردرگمي نجات پيدا ميكنم و ميفهمم چه كاره ام...
She works so hard, just to make her way
For a man who just don’t appreciate
كاربر(ان) زير تشكر كردند: NicoleL2
لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.
13 سال 2 ماه قبل - 13 سال 2 ماه قبل #25266
توسط FeanoR
پاسخ داده شده توسط FeanoR در تاپیک پاسخ: يك " داستان "
ووووووووووااااااااااااااااااااااااوووووووووووووو پسر داستانت منو برد به یک داستان تخیلی، یعنی یک فیلم برای خود قشنگ درست کردم
خیلی قشنگ بودش، امیدوارم تو کشوری هم مقام بیاره
تو کَفتُم یررررررررررررره 
از ساعت 6 بعد از ظهر تا همین الان دارم میخونم! خیلی قشنگ بود، چندین بار از اول دوباره خوندم خیلی باحال بودش
When the good comes to bad, the bad comes to good
But I'm a live my life like I should
We are
Lost in the shame
You try to hide only to reach out
It's too late
With a smile you move on



از ساعت 6 بعد از ظهر تا همین الان دارم میخونم! خیلی قشنگ بود، چندین بار از اول دوباره خوندم خیلی باحال بودش

When the good comes to bad, the bad comes to good
But I'm a live my life like I should
We are
Lost in the shame
You try to hide only to reach out
It's too late
With a smile you move on
Last edit: 13 سال 2 ماه قبل by FeanoR.
كاربر(ان) زير تشكر كردند: farzam
لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.
کمتر
بیشتر
- ارسال ها: 1014
- تشکرهای دریافت شده: 517
13 سال 2 ماه قبل #25267
توسط farzam
She works so hard, just to make her way
For a man who just don’t appreciate
پاسخ داده شده توسط farzam در تاپیک پاسخ: يك " داستان "
مرسي وحيد... اميدوارم

She works so hard, just to make her way
For a man who just don’t appreciate
لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.
13 سال 2 ماه قبل #25297
توسط شايان
پاسخ داده شده توسط شايان در تاپیک پاسخ: يك " داستان "
فرزام جان داستان خیلی زیبایی بود واقعا باید به خاطر نبوغت بهت تبریک بگم خیلی خوب فضا ها رو تو داستان هات ترسیم میکنی خیلی خوب میشه اون ها رو تو ذهن طراحی و ترسیم کرد و گاهی آدم احساس میکنه جای خود کاراکتر ها قرار گرفته!این پسرک کوچولو منو یاد مایکل خودمون انداخت فکرش طرز بیانش سادگی و محبتش و فکرهاش...خیلی داستان خوبی بود اما به نظرم درمورد پایانش..بیشتر شبیه یک ایده بود به نظرم آخرش حالا شاید شما این رو به صورت یک ایده اینجا قرار دادی و خود داستان رو برنامه دیگه براش داری یا هر موضوع دیگه ای خوشحال میشم که توضیح بدی در موردش...
كاربر(ان) زير تشكر كردند: farzam
لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.
زمان ایجاد صفحه: 5.900 ثانیه